در نیمه ی پایین خیابان موربی که از یکی از گوشه های میدان جدا می شد، تغییری ناگهانی در حال و هوای موجود به وجود آمد (یا همه چیز در ذهن او بود؟). قبل از این که بفهمد چرا، متوجه شد از زیر بار سنگینی و فشار خردکننده ای رها شده است، از سنگینی زمان. چه اتفاقی افتاده بود؟ همه چیز تغییر کرده بود بدون این که هیچ چیز تغییر کند. به درون خود نگاه کرد، عمیق تر و عمیق تر جست و جو کرد.
معمولا قانون جاذبه را به سرعت ربط می دهیم، فراموش می کنیم این قانون می تواند هر زمانی که بخواهد بر حرکات فوق العاده کم سرعت هم حاکم باشد. ناگهان فضا خالی به نظر رسید و وارامو با سرعت بیشتری حرکت کرد. رها از نوای شیپور، ذهنش چرخش کوتاه عجیبی انجام داد، تصمیم گرفت دیگر فکر نکند.
و از خودش پرسید آیا واقعا صدا آن قدر که به نظر می رسید طول کشیده بود. این باعث شد به فکر آن خیالات واهی یا خطاهای شگفت انگیز در زمان بیفتد: برای شخصی در درون ماجرا طوری به نظر می رسد انگار یک عمر گذشته، در حالی که برای شخص دیگری فقط یک لحظه بوده است، برای سیبی که از شاخه به زمین می افتد، زمان چندان طول نمی کشد. اما شاید همیشه همین طور بوده است.