او را به یاد می آورم؛ چهره ی خاموش او، قیافه ی سرخپوست وارش و عجیب دوردست بودنش را از پشت دود سیگار. انگشت های باریکش را (فکر می کنم) به یاد می آورم که مانند انگشت های چرم بافان بود. به یاد می آورم که در کنار آن دست ها یک فنجان ماته با علامت «ساحل شرقی» بود. به یاد می آورم پنجره ی خانه اش را و یک پرده ی حصیری زردرنگ را با نقاشی مات منظره ی دریاچه ای. صدایش را به وضوح به یاد می آورم...
جای زخمی کینه توزانه بر چهره اش دیده می شد، قوس خاکستری و تقریبا کاملی که از شقیقه ی یک طرف سرش تا گونه ی طرف دیگر را شکافته بود. اسم واقعی اش مهم نیست؛ همه در تاکوآرمبو او را «مرد انگلیسی در لاکلرادو» صدا می زدند. کاردوسو، صاحب آن ملک، نمی خواست ملکش را بفروشد. شنیدم که مرد انگلیسی با سخنانی که هیچکس حتی فکرش را نمی کرد، او را راضی کرد از پنهان آن جای زخم را برایش تعریف کرده بود. مرد انگلیسی از مرز، از ریو گرانده دوسول (رودخانه بزرگ جنوب)، آمده بود.
بعضی ها می گفتند او در برزیل قاچاقچی بوده است. کشتزارها را علف هرز پوشانده و آب (چاه ها) تلخ و شور شده بود. مرد انگلیسی برای سر و سامان دادن به اوضاع، دوش به دوش کارگرانش کار می کرد. می گویند او تا سر حد قساوت، سختگیر و خشن، اما فوق العاده درستکار و منصف بود. همچنین می گفتند او باده گساری اش را دوست دارد؛ یک یا دوبار در سال خودش را در اتاق خانه ی ییلاقی حبس می کرد و دو سه روز بعد بیرون می آمد، انگار که از میدان جنگ برگشته یا از یک دوره ی سرگیجه بیرون آمده باشد رنگ پریده، متزلزل و لرزان، آشفته حال، و مثل همیشه با اقتدار.