فردای ان روز زود هنگام به سالن غذا خوری آمدم از پشت شیشه ی پنجره دیدم برف باریده است ؛ زمین یخ زده در روشنایی صبح گاه گم می شد. جز اولریکا کسی ان جا نبود. دعوتم کرد سر میزش بنشینم گفت که دوست دارد تنهایی پیاده روی کند. یاد مزاحی از شو پهناور افتادم و جواب دادم من هم همینطور ، می توانیم دوتایی باهم به پیاده روی برویم.....
می دانم که از همان موقع عاشق اولریکا بودم دلم نمی خواست هیچ کس دیگری کنارم باشد. ناغافل از دور زوزه ی گرگی را شنیدم. هرگز صدای زوزه کشیدن گرگ به گوشم نخورده است ولی مطمئنم که گرگ بود، اولریکا خم به ابرو نیاورد...
برای مرد مجردی که پا به سن گذاشته، وعدهٔ عشق موهبتی است نامنتظر. معجزه مجاز است شرایطش را تحمیل کند. یاد ماجراهای عاشقانه در پوپایان۱۲ افتادم و خاطرهٔ آن دختر تگزاسی در ذهنم جان گرفت که مانند اولریکا موطلایی و رعنا بود و محبتش را از من دریغ کرده بود.
در دام خطا نیفتادم و از او نپرسیدم که آیا در دلش جایی دارم یا نه. فهمیدم که اولین مرد زندگی اش نیستم و آخرینش نیز نخواهم بود. این ماجرا، که چه بسا واپسین پیوند عاشقانهٔ زندگی ام بود، برای دخترک، این مرید پرشور و سرسخت ایبسن۱۳، تنها رابطه ای گذرا بود در میان بسیاری روابط دیگر.
دست دردست به راهمان ادامه دادیم.
گفتم: «درست مثل رویاست و من هرگز رویا نمی بینم.»
اولریکا جواب داد: «مثل همان پادشاهی که هیچ وقت خواب ندید، تا آن که ساحره ای او را در خوکدانی بستر داد.» سپس اضافه کرد: «خوب گوش بده، حالاست که پرنده ای بخواند.»
و لحظه ای بعد آوازش را شنیدم.
گفتم: «مردم این سرزمین خیال می کنند کسی که در آستانهٔ مرگ باشد می تواند آینده را ببیند.»
او گفت: «و من در آستانهٔ مرگم.»