خورخه لوئیس بورخس: هزارتوی واقعیت و خیال



بورخس به شکل گسترده به عنوان پدر رمان آمریکای لاتین در نظر گرفته می شود

مطالعه ی آثار «خورخه لوئیس بورخس» برای نخستین بار، مثل کشف یک حرف جدید در حروف الفبا است. دوست و همکار او «آدولفو بیوئی کاسارس»، آثار این نویسنده ی آرژانتینی را «فضاهایی میان مقاله و داستان» خوانده است. آثار «بورخس» اغلب کوتاه هستند و آغازهایی ناگهانی دارند. استفاده ی او از هزارتوها، آینه ها، بازی های شطرنج و داستان های کارآگاهی باعث خلق چشم اندازی غنی از اندیشه ها و مفاهیم ژرف می شود، با این حال زبان به کار گرفته شده توسط «بورخس» کاملا ساده و گویا و با رگه هایی از کنایه است. او در داستان هایش، شگفت انگیزترین صحنه ها را با کلماتی ساده به تصویر می کشد و مخاطبین را در هزارتوی به ظاهر بی پایان تخیل خود، مسحور نگه می دارد.

 

 

در سال های میانی قرن بیستم، وقتی مجموعه داستان های کوتاه بسیار موفق «بورخس» به نام Ficciones یا «داستان ها» به زبان انگلیسی ترجمه شد و به چاپ رسید، او خارج از حلقه های ادبی شهر زادگاهش «بوینس آیرس»، و همینطور پاریس، محل انتشار آثارش در دهه ی 1950، تقریبا ناشناخته به حساب می آمد. «بورخس» در سال 1961 و به واسطه ی کسب نخستین جایزه ی ادبی «فورمنتور» (Formentor) نام خود را در صحنه های بین المللی مطرح کرد. او این جایزه را به صورت مشترک با «ساموئل بکت» دریافت کرد و سایر نویسندگانی که در فهرست نامزدهای نهایی حضور داشتند، «آله خو کارپانتیه»، «ماکس فریش» و «هنری میلر» بودند. این جایزه باعث شد ترجمه ی انگلیسی دو کتاب «داستان ها» و «هزارتوها» در مرکز توجهات قرار بگیرد و «بورخس» نیز به نویسنده ای مشهور و مورد احترام تبدیل شود. 

 

او ذائقه اش را به مزه های تند و تیز عادت داد؛ خود را با لباس های عجیب و غریب پوشاند؛ شهر و دوستانش را فراموش کرد و شروع به فکر کردن به شکل و شیوه ای کرد که منطق ذهنش آن را نمی پذیرفت. در طی چند ماه ابتدای تحصیلات جدیدش، مخفیانه یادداشت برمی داشت؛ بعدها آن یادداشت ها را پاره کرد، شاید برای پرهیز از جلب سوءظن به خودش، شاید هم چون دیگر نیازی به آن ها نداشت. پس از یک دوره ی زمانی (که از قبل با تمرینات خاص-هم روحی و هم جسمی-تعیین شده بود)، کاهن قبیله به مُردوک دستور داد تا شروع کند به یادآوری رویاهایش و هر روز صبح در سپیده دم آن ها را برای او بازگو کند. مرد جوان دریافت که در شب هایی که ماه کامل است، بوفالو را در خواب می بیند. او این خواب های تکرارشونده را به استادش گزارش کرد. استاد بالاخره اصول عقاید سِری قبیله را برای او فاش کرد. یک روز صبح، مُردوک بی آن که چیزی به کسی بگوید، از آن جا رفت. از کتاب «در ستایش تاریکی»

«بورخس» از همان ابتدا نویسنده ای آشنا با سنت های کلاسیک و حماسه های فرهنگ های مختلف بود و دوران کودکی و نوجوانی اش را غرق در کتاب ها گذراند. پدرش، که «بورخس» از او بیماری‌ای را به ارث برد که در 55 سالگی باعث نابینایی اش شد، دستی در کار نویسندگی داشت و چند شعر، یک رمان تاریخی و اولین ترجمه ی اسپانیایی از اقتباس «فیتزجرالد» از رباعیات «خیام» را خلق کرده بود. مادربزرگ انگلیسی «بورخس»، آثار ادبیِ کلاسیکِ انگلیسی را برای او می خواند. «دونالد اِی یِیتس» یکی از اولین مترجمین آمریکایی او در این باره بیان می کند:

 

او که نزدیک‌بین بود، به دنیایی گریخت که در آن، واژه های چاپ شده اهمیت بیشتری از واقعیت های اطراف داشت.

 

«بورخس» در نخستین سال های نوجوانی، شعر می نوشت و به شکلی پیوسته به کتابخانه می رفت تا مقاله های طولانی نویسندگانی همچون «ساموئل تیلور کولریج» و «توماس د کوئینسی» را مطالعه کند. او سپس مدتی را در سوییس و اسپانیا گذراند و در بزرگسالی، ابتدا به عنوان کتابدار در کتابخانه ها کار کرد و سپس مدیریت «کتابخانه ملی» در شهر «بوینس آیرس» را بر عهده گرفت. «بورخس» تا سال 1930 شش کتاب نوشته و به انتشار رسانده بود: سه کتاب شعر و سه مجموعه مقاله. او بین سال های 1939 و 1949، تقریبا تمام داستان هایی را که بعدها باعث شهرتش شدند، خلق و منتشر کرد.

 

در دام خطا نیفتادم و از او نپرسیدم که آیا در دلش جایی دارم یا نه. فهمیدم که اولین مرد زندگی اش نیستم و آخرینش نیز نخواهم بود. این ماجرا، که چه بسا واپسین پیوند عاشقانه ی زندگی ام بود، برای دخترک، این مرید پرشور و سرسخت ایبسن، تنها رابطه ای گذرا بود در میان بسیاری روابط دیگر. دست دردست به راهمان ادامه دادیم. گفتم: «درست مثل رویاست و من هرگز رویا نمی بینم.» اولریکا جواب داد: «مثل همان پادشاهی که هیچ وقت خواب ندید، تا آن که ساحره ای او را در خوکدانی بستر داد.» سپس اضافه کرد: «خوب گوش بده، حالاست که پرنده ای بخواند.» و لحظه ای بعد آوازش را شنیدم. از کتاب «اولریکا»

«بورخس» در مقاله ای درباره ی «فرانتس کافکا» می نویسد:

 

هر نویسنده، پیشاهنگ ها و الگوهای مختص به خودش را خلق می کند. آثار کافکا، درک ما از گذشته را تغییر می دهد، و در مورد آینده نیز همین کار را خواهد کرد.

 

خود «بورخس» از طیفی وسیع از منابع مختلف، از «پل والری» و «آرتور شوپنهاور» گرفته تا «دانته» و «بئوولف» و «کابالا»، تأثیر پذیرفته بود. او آثار نویسندگانی همچون «والت ویتمن»، «ادگار آلن پو»، «جیمز جویس»، «ویلیام فاکنر»، «ویرجینیا وولف»، «آندره ژید»، «فرانتس کافکا» و همچنین اشعار حماسی کهن را ترجمه کرد و احترام زیادی برای «مارک تواین»، «رابرت لوییس استیونسون» و «جوزف کنراد» قائل بود. 

 

او را به یاد می آورم (با این که هیچ حق ندارم این فعل مقدس را بر زبان آورم ــ فقط یک نفر روی زمین این حق را داشت و او هم مرده است) که گُل ساعتی تیره رنگی را در دست گرفته بود و طوری به آن نگاه می کرد که انگار هیچ وقت کسی آن را آن طور ندیده بود، حتی اگر در تمام مدت عمرش، از نخستین پرتو بامداد تا آخرین پرتو غروب به آن خیره می شد. او را به یاد می آورم؛ چهره ی خاموش او، قیافه ی سرخ پوست‌وارش و عجیب دوردست بودنش را از پشت سیگار. انگشت های باریکش را (فکر می کنم) به یاد می آورم که مانند انگشت های چرم بافان بود. به یاد می آورم که در کنار آن دست ها، یک فنجان ماته با علامت «ساحل شرقی» بود. از کتاب «سه روایت از یهودا»

 

«مارسلا والدز»، منتقد ادبی نیویورک تایمز، درباره ی این نویسنده بیان می کند:

 

کاری که «بورخس» کرد، کامل ترین نوع پیوند میان فرهنگ عامه و فرهنگ نخبگان بود—ترکیب موضوعات عامه پسند همچون داستان های کارآگاهی و سناریوهای علمی تخیلی، با ساختارهای پیچیده و دغدغه های فلسفی. او عاشق «بوینس آیرس» بود اما جهانی که در داستان هایش به وجود آورد، در ذات، جهانی خلق شده از دل یک کتابخانه بود.

 

 

 

 

دغدغه های فکری و نوآروی های «بورخس» به شکلی درخشان در کتاب «داستان ها» (Ficciones) به نمایش گذاشته شده اند. به عنوان نمونه، «بورخس» در داستانی فانتزی به نام «خرابه های مدور»، درباره ی جادوگری می نویسد که در معبدی کهن به انزوا نشسته تا با استفاده از خواب و رویا، به یک انسان زندگی ببخشد و واقعیت را بر او «تحمیل» کند. سپس یک معمای «بورخسی» مطرح می شود: آیا راوی، بیننده ی خواب است یا خودش در خواب شخص دیگری حضور دارد؟

 

آن زن سرخپوست مو بور که هر سال به پولپریاس در خُنین یا فورت لاوال می آمد و به‌ دنبال جواهرات بدلی و گیره می گشت، بعد از گفت و گو با مادربزرگ من، دیگر پیدایش نشد. اما آن دو یک‌ بار دیگر همدیگر را دیدند. مادربزرگم به شکار رفته بود؛ نزدیک زمین های باتلاقی، کنار کلبه ای کثیف و بدنما، مردی سر گوسفندی را می برید. انگار که در رویا باشد، زن سرخ پوست سوار بر اسب از راه رسید. او روی زمین خوابید و خون گرم را نوشید. نمی توانم بگویم که آیا او این کار را کرد، چون نمی توانست طور دیگری رفتار کند، یا به عنوان مبارزه طلبی و به‌ عنوان نشانه ای [برای مادربزرگم] چنین رفتار کرد. از کتاب «داستان جنگجو و دوشیزه اسیر»

 

«بورخس» به شکل گسترده به عنوان «پدر رمان آمریکای لاتین» در نظر گرفته می شود: بدون وجود او، آثار نویسندگانی همچون «ماریو بارگاس یوسا»، «گیلرمو کابررا اینفانته»، «گابریل گارسیا مارکز» و «کارلوس فوئنتس» به شکل کنونی پدید نمی آمد. «مارسلا والدز» در این مورد بیان می کند:

 

تأثیر «بورخس» بر ادبیات آمریکای لاتین مثل تأثیر «شروود اندرسون» بر ادبیات آمریکا است: آنقدر عمیق که نام بردن از نویسنده ی معاصری که تحت تأثیر آن قرار نگرفته، به کاری سخت تبدیل شده است. برخی از آن ها به شکل غیرمستقیم تأثیر پذیرفته اند—به واسطه ی داستان های کوتاهِ «خولیو کورتاسار» یا رمان های «سزار آیرا» و یا تمام آثار «روبرتو بولانیو». لحن بی تفاوتی که ویژگیِ بخش عمده ی داستان های «بولانیو» به حساب می آید و حسی عجیب و گنگ را در مخاطبین به وجود آورد، مستقیما از «بورخس» گرفته شده، اگرچه «بولانیو» آن را به شکل مطلوب خودش تغییر داده است.

 

 

درطول دهه های پس از مرگ او در سال 1986، جایگاه ادبی «بورخس» در سطح جهان به شکلی پیوسته مستحکم تر شده است. نویسنده و مترجم آمریکایی، «سوزان جیل لوین» در مورد این نویسنده بیان می کند:

 

در حقیقت برخی از منتقدین، او را مهم ترین نویسنده ی قرن بیستم در نظر می گیرند. چرا؟ چون که «بورخس»، قاره ی ادبی جدیدی را میان آمریکای شمالی و جنوبی، میان اروپا و آمریکا و همینطور میان جهان های کهن و مدرن پدید آورد. او با خلق یکی از بدیع ترین مجموعه آثار در عصر خود، به ما یادآوری کرد که هیچ چیز جدید نیست، که آفرینش، بازآفرینی است و انسان ها نه تنها خالقین داستان ها هستند بلکه هر انسان خودش یک داستان است، که هر چه می اندیشد و درک می کند، یک داستان است.

 

 

 

من جواب دادم که یک امرِ فوق طبیعی اگر دو بار رخ دهد، دیگر وحشتناک نیست. پیشنهاد کردم که روز بعد دوباره همدیگر را ببینیم، بر روی همین نیمکت که در دو زمان و دو مکان وجود دارد. او فورا قبول کرد. بعد، بدون نگاه کردن به ساعتش گفت که دارد دیر می شود و باید برود. هر دوی ما دروغ می گفتیم و هرکدام از ما می دانست که دیگری دارد دروغ می گوید. من به او گفتم یک نفر می آید که دستم را بگیرد و ببرد. او با تعجب پرسید: «دستت را بگیرد و ببرد؟» «بله. وقتی تو به سن من برسی، بینایی ات را تقریبا به طور کامل از دست می دهی. می توانی رنگ زرد و روشنایی و سایه را ببینی. اما نگران نباش. کوری تدریجی فاجعه آمیز نیست. مثل تاریک شدن تدریجی یک شب تابستانی است.» از کتاب «کتاب شن»

 

 

هم مخاطبین و هم نویسندگان همچنان به کشف مفاهیم و موضوعات شگفت انگیز جدید در میراث «خورخه لوئیس بورخس» ادامه می دهند؛ میراثی ماندگار از مردی که زمانی نوشت:

 

من همیشه تصور کرده ام که بهشت، نوعی کتابخانه خواهد بود.

 

 

در این بخش از مطلب، قسمتی از مصاحبه ی «بورخس» با مجله ی Commonweal را درباره ی علاقه اش به نویسندگی و موضوعات فانتزی می خوانیم:

 

در حقیقت، به ندرت می دانم که چه قرار است بنویسم—یک مقاله، داستان، شعر—یا چیزی دیگر. تنها زمانی این را می دانم که اولین جمله را داشته باشم؛ و وقتی اولین جمله، نوعی الگو را به وجود می آورد، ریتم مورد نظرم را پیدا می کنم. و بعد ادامه می دهم. اما فکر نمی کنم تفاوت عمده ای، حداقل برای من، میان نوشتن شعر و نثر وجود داشته باشد. وقتی احساس می کنم که قرار است چیزی بنویسم، فقط ساکت می نشینم و سعی می کنم به آن گوش دهم. بعد چیزی از راه می رسد و سعی می کنم هر کاری لازم است انجام دهم تا به آن آسیبی نزنم. و بعد، وقتی چیزی را که می آید می شنوم، آن را می نویسم. گاهی اوقات آن چیز می آید و گاهی هم نه، اما این دست من نیست. به شانس بستگی دارد.

من به نوشتن فانتزی، و البته مطالعه ی آن، علاقه دارم. اما فکر می کنم چیزهایی که فانتزی در نظر می گیریم، ممکن است واقعی باشند، از این منظر که نمادهایی واقعی هستند. اگر داستانی فانتزی می نویسم، به این دلیل است که چیزی را خلق کنم که نشانگر احساسات یا افکار من است. به همین خاطر، از یک منظر، یک داستان فانتزی به اندازه و شاید بیشتر از یک داستان توصیفی و پرجزئیات، واقعی است چرا که در نهایت، توصیفات و جزئیات می آیند و می روند اما نمادها باقی می مانند. 

نمادها همیشه همه جا حضور دارند. اگر درباره ی یک خیابان در بوینس آیرس بنویسم، ممکن است تمام چیزی که از آن خیابان می دانم، تغییر کند. اما اگر درباره ی هزارتوها، آینه ها، یا درباره ی شب، شرارت یا ترس بنویسم... این ها همیشگی هستند—منظورم این است که همیشه با ما خواهند بود. به همین خاطر فکر می کنم نویسنده ی داستان فانتزی، در حال نوشتن اثری به مراتب واقعی تر از چیزی است که مثلا روزنامه نگاران می نویسند، چون آن ها همیشه صرفا در حال نوشتن درباره ی سوانح و وضعیت های مختلف هستند. اما، البته که همه ی ما در زمان زندگی می کنیم. فکر می کنم وقتی درباره ی موضوعات فانتزی می نویسیم، در حال تلاش برای گریختن از زمان و نوشتن درباره ی چیزهای ماندگار هستیم. تمام تلاشمان را می کنیم تا در ابدیت باشیم، اگرچه ممکن است در این تلاش به موفقیت نرسیم.

بسیاری از افراد—که البته فقط می توانم قدردان آن ها باشم—من را یک اندیشمند، فیلسوف یا حتی عارف در نظر گرفته اند. خب حقیقت این است که اگرچه واقعیت همیشه برایم به اندازه ی کافی گیج کننده بوده—و حتی مدام گیج کننده تر هم شده—ولی هیچ وقت خودم را یک اندیشمند در نظر نمی گیرم. اما برخی فکر می کنند که من خودم را به «آرمان گرایی»، «نفس گرایی» و یا تعلیمات «کابالا» متعهد کرده ام، چون آن ها را در داستان هایم به کار برده ام. اما در واقعیت فقط در حال تلاش برای فهمیدن این نکته بودم که با آن ها چه کارهایی می توان انجام داد. در طرف مقابل، ممکن است گفته شود به این خاطر آن ها را به کار گرفته ام چون با آن ها احساس قرابت می کنم. البته که این گفته درست است. اما در حقیقت، ذهن من بیش از اندازه در تشویش و آشوب است که بدانم کجا قرار دارم. من صرفا یک نویسنده هستم و کاری را که می توانم، با آن موضوعات انجام می دهم.