داستانی فوق العاده لذت بخش و چندلایه.
این اثر، سزار آیرا را در اوج توانایی های خود نشان می دهد.
به محض این که شروع به خواندن آیرا می کنید، نمی خواهید از آن دست بکشید.
داستانی قدیمی بود، قدیمی تر از خود او در واقعیت. وقتی آمه لینا را دیدم گرفتار عشق در نگاه اول شدم، عشقی عمیق و گردبادگونه... چون جریان ماوقع مرا به سال های سال پیش می برد، به زمانی دیگر که عاشق شده بودم. وقتی آمه لینا را دیدم مردی میانسال بودم. تقریبا همه ی امیدم را از کف داده بودم، حس می کردم ناکام مانده ام و گمان می بردم هیچ چیز نمی تواند جوانی از دست رفته ام را برگرداند. البته هیچ هم نتوانست.
سپیده ی صبح همه چیز، انگار از یک قطره ی آب، از واقعیتش بیرون آمد. جزیی ترین چیزها به واقعیت عمیق آذین بسته شد و مرا به لرزشی دردناک انداخت. یک دسته علف، سنگ سنگفرش، یک تکه لباس... همه چیز نرم و متراکم بود. در میدان بولیوار بودیم که مثل جنگل شاداب و پرشاخ و برگ بود. آسمان آبی بود و حتی یک تکه ابر، ستاره یا هواپیما دیده نمی شد، انگار از همه چیز تهی شده باشد. احتمالا خورشید از پشت کوه ها بیرون زده بود اما هنوز پرتوش حتی بر بلندترین قله ی غربی هم نیفتاده بود. نور شدت می گرفت و بدن ها سایه نداشت.
از خودم پرسیدم «آیا من ظرفیت عشق را دارم؟ آیا در واقعیت می توانم مثل سریال های آبکی تلویزیون به راستی عاشق شوم؟» این سوال ورای محدوده ی فکر بود. عشق؟ من، عشق؟ من، مرد تفکر، ذکاوت شناس خبره؟ آیا لازم نیست اتفاقی بیفتد تا این امکان فراهم بیاید؟ نشانه ای کیهانی رخ دهد، اتفاقی که مسیر رخدادها را وارونه کند، چیزی از جنس کسوف...؟ در چند سانتی متری کفشم اتمی دیگر در فروغ شفافیت متبلور می شد و باز نوبت به بعدی می رسید... کاش می توانستم به همین سادگی عاشق شوم، بی این که دنیا زیر و رو شود، یگانه چیزی که واقعیت را واقعی می کرد، مجاورت بود: اشیاء کنار اشیاء، به خط یا در صفحه... نه، ممکن نبود، نمی توانستم بپذیرم. ضمنا... تلپ! اتم دیگری از هوا جلو صورتم در مارپیچ بی بدیل احتراق افتاد. اگر می شد همه ی شروط را به یک شرط تقلیل داد، آن شرط این است: آدم و حوا واقعی بودند.
کتاب های او که با سرعت بالایی پیش می روند، بسیار خیال انگیز هستند.