سرما را تا مغز استخوانم احساس می کردم. قلب کوچکم آنقدر تند تند می تپید که هر لحظه ممکن بود بترکد. می دانستم، من، که هیچ چیز از واقعیت نمی دانستم، می دانستم این مرگ است. چشم هایم باز بود و در کمال تعجب می توانستم قاتل صورتی رنگم را ببینم. آنقدر درخشان و زیبا بود که نمی شد دیدنش را تاب آورد. چشمانم چیزی نمی دید و مسلما من با عصب های بینایی یخ زده و صورتی ام همه چیز را می دیدم؛ عصب هایی شبیه بستنی توت فرنگی. ریه هایم با دردی وحشتناک از هم پاشیدند و قلبم برای آخرین بار در خود جمع شد و ایستاد. مغزم، این وفادارترین عضو بدنم، چند لحظه ای بیشتر زنده بود و همین چند لحظه کافی بود تا بتوانم به این بیندیشم که آنچه بر سرم می آمد مرگ بود؛ مرگی واقعی...
کلیه آثار این نویسنده در سایت ناموجود است چرا؟
از این کتاب نسخه دیگرے با عنوان " بستنی با طعم توت فرنگے " و ترجمه امیرعلے خلج به چاپ رسیده