غروب همواره مزاحم است/چه نمایشی و چه خاموش/اما، مزاحم تر از آن/آن آخرین فروغ است که دست و پا می زند تا دشت را به زنگار بدل کند/در آن هنگام که از خودنمایی و غوغای خورشید فرورونده/چیزی بر افق نمانده است./چنگ زدن بر آن نور، به تنگی کشیده ی دیگرگون،/چه دشوار است،/توهمی که ترس آدمی از تاریکی/بر فضا تحمیل می کند/و در لحظه ای که نابه جایی آن را درمی یابیم،/بی درنگ، رنگ می بازد/آن گونه که رویا/در آن لحظه که خفته می داند که خواب می بیند،/به پایان می رسد.
من که هزاران پسین را تاب آورده ام / و نامم به تنهایی برای به لرزه انداختن نیزه ها بس است / هستی ام را در این برهوت از یاد خدا رفته وا نمی نهم. / آیا پیش می آید که باد جنوب غربی از وزیدن باز بماند؟ / یا شمشیر از برق زدن؟ / اما چون روشنی روز بر بارانکایاکو تابید / آهن که رحم نمی شناسد با خشم بر او فرو آمد، / مرگ که از آن همه است، بر مرد لاریوخایی چیره شد / و بیش از یک زخم خنجر یادآور نام خووان مانوئل روساس شد. / لحظه ای مرده، لحظه ای بر سر پا، لحظه ای نامیرا، لحظه ای بعد شبح، / به دوزخی سپرده شد که خدا برایش تدارک دیده بود، / و در آنجا ارواح سربازان و اسبانش خرد و بی خون در برزخ / به فرمانش رژه رفتند.
در دست گرفتن جایزه نوبل ادبیات برای همه نویسندگان یک آرزو و رویا است. اما این رویا برای همه محقق نشد.