بعدازظهر سرد دوم دسامبر ۱۹۶۸ نخستین باری بود که با خورخه لوئیس بورخس صحبت کردم. دیدار ما کاملا اتفاقی بود. بورخس در حال خروج از ایستگاه مورنو بود. هیجان زده شدم، به او سلام کردم و خودم را معرفی کردم. نامم برایش ناآشنا بود و واکنشی نشان نداد اما وقتی فهمید در ناحیه ی پالرمو زندگی می کنم، خیلی خوشش آمد. سر صحبت باز شد و برای اینکه به او نشان بدهم که چقدر شیفته ی کارهایش هستم، بخشی از شعر قدیمی و بلند ال تانگو ( ۳) را که در دهه ی سی سروده بود، خواندم که البته بورخس در پاسخ به شعرخوانی من تنها گفت: چقدر بیکاری که نشستی و این شعر رو از بر کردی. ماه ها بعد فرصت یافتم که در هفت بعدازظهر فراموش نشدنی، در کتابخانه ی ملی همنشین او باشم و به اسرار هزارتوها پی ببرم. تصویری که از بورخس داریم مرد آرام و سهل گیری است که هیچ نقل قولی را تایید نمی کند، تمایلی به تصحیح اشتباهات گذشته ندارد و تظاهر می کند حافظه ی ضعیفی دارد. بی نظمی و تکثر موضوعی که در طرح سوالات این کتاب دیده می شود از این بابت بود که می خواستم کتاب چیزی ورای مصاحبه ی معمول باشد. در حقیقت می خواستم همان مکالمه ای باشد که عنوان کتاب به آن اشاره دارد. سوالات آن نه نظم تاریخ داشته باشند و نه نظم موضوعی. دیدگاه های ادبی او طیف وسیعی از انجیل و هومر گرفته تا همینگوی و کورتازار را شامل می شود. در این کتاب می فهمیم که بورخس، دانته را تاثیرگذارترین نویسنده بر آثار خود می داند، گارسیا لورکا را شاعری درجه دو می شناسد و انگلیسی ها را به دلیل رواج ورزش های احمقانه ای چون فوتبال و کریکت نمی بخشد.
در دست گرفتن جایزه نوبل ادبیات برای همه نویسندگان یک آرزو و رویا است. اما این رویا برای همه محقق نشد.
معظرت میخواهم.... پیش از ترامپ....
من عاشق خورخه... ام که کمیتهی جایزهی نوبل پیش ترمپ عادت داشت به او جایزه ندهد. خوشحالم که عاشقان او بسیارند