مامان وقتی که مرد، دم دم های صبح یک روز بارانی دی ماه بود. هوا گرگ و میش بود و سوز داشت. دراز کشیده بود روی تخت شماره سه بخش مراقبت های ویژه بیمارستان، کنار پنجره ای که رو به خیابان بود و پرده های آبی داشت. لوله داخل نای را با باند سفیدی محکم بسته بودند به چانه اش، و آن طور که دست هایش را بسته بودند به کناره های تخت آدم خیال می کرد دکترها زندانی اش کرده اند تا از این دنیا فرار نکند، هرچند مامان حتی نمی توانست جم بخورد. دکترها من را نبسته بودند به صندلی، ولی من هم نمی توانستم از روی صندلی تختخوابشوی بیمارستان مفرح جم بخورم. مچاله شده بودم انگار. چسبیده بودم به نشیمن صندلی، از سه روز قبل که قرار بود مامان به هوش بیاید. مامان قرار بود در بخش ریکاوری بعد از عمل جراحی به هوش بیاید، از تخت پایین بیاید و مرا بغل کند. ولی به هوش نیامد، دیگر هرگز چشم هایش را باز نکرد، رفت توی کما و سر از بخش مراقبت های ویژه درآورد.