این رمان حاصل هشت سال زندگی نویسنده در بلوچستان و همزیستی با مردمان بلوچ آن منطقه است . آنچه این رمان را جذاب و خواندنی کرده ، پرداختن به دغدغه های مردم بلوچ است که در ناحیه گرم و مرطوب جنوب شرق ایران زندگی می کنند . دغدغه هایی همچون پایبندی به اصالت عشیره ، دست و پنجه نرم کردن با ناسازگاری های طبیعت گرم و کویری بلوچستان ، عصبیت زودرس ناشی از زندگی در فقر و تنگدستی ، گشاده دستی در هنگام کمک به اهالی مصیبت زده ، کینه ورزی و افراط و تفریط در این وادی که گاه منجر به دشمنی بین قبایل بلوچ و برادرکشی میان آنها می شود و اصیل تر و ریشه دارتر از همه ؛ عشق . نویسنده در این رمان قصه عشقی را به رشته تحریر در آورده که امروزه جای خالی آن در زندگی مدرن شهری خودنمایی می کند . قصه عشق دختر و پسری که قوم و خویشند . این دلدادگی در تار و پود به هم تنیده یکی از بزرگ ترین اقوام بلوچ به شکلی معماگونه و البته گریززدن هر از گاهی به سیاست ، در قالب یک رمان شکل منسجم و پر قوامی به خود گرفته است .
کتاب خورشید بر شانه راستشان می تابید