حوالی ساعت هشت وسی دقیقه صبح بود که رسیدیم به خط لشکر 10. خدا نصیب هیچ مسلمانی نکند! بی پدر زمین و زمان را با تانک، خمپاره، تیربار و قناسه به هم دوخته بود و امان حرکت به کسی نمی داد. افتاده بود به جان بچه بسیجی هایی که غیر از چند گونی خاک، جان پناهی نداشتند و توکلشان به خدا بود. وقتی با موتور وارد خط شدیم، چشم اکثر بچه ها به ما بود و در تعقیب ما. من هم باعجله یک جای نسبتا امن برای موتور در نظر گرفتم و موتور را در آن جا قرار دادم.
-دیده بانی؟
و این مثل آن بود که وارد سنگری بشوی و ببینی کسی نشسته آن جا و بگویی کسی این تو نیست؟ یعنی چیزی را بپرسی که پرسیدن ندارد، چیزی را بپرسی که می دانی یا می بینی اما چیز دیگر یا بهتری به فکرت نرسد.
گفت: این جور می گویند.
س بهتر بود که ساکت باشند و بگذارند صدای ماشین و صدای ریگ هایی که از زیر چرخ ها به عقب پرتاب می شدند، تنها صدایی باشد که شنیده می شود یعنی تنها صدایی باشد که به استقبال شب می رود یا قدم می گذارد در آن، اما آخرش آن نیز خاموش شد چرا که کا-ام ایستاده بود درست سر سه راهی که راه سومش به سوی دره ای می رفت که جز سیاهی چند کپه خاک یعنی چند سنگر اجتماعی که چرا یکی شان از همین حالا روشن شده بود، چیز دیگری در آن پیدا نبود- راننده راه را نشان می دهد: بنه رزمی گروهان و دو همان جاست. راه زیادی نیست. اگر این اسم شب را هم...