سروصدای حیاط کم تر شده بود. مجروح ها را برده بودند تو و آمبولانس دوباره آژیرکشان برگشته بود توی خیابان و صداش تا ته خیابان کش آمده و محو شده بود. کنار یوسف خم شد. پشت دستش را کشید به دست پسربچه. سرد بود. دستش را پس کشید. مورمورش شد. واقعیت مرگ آن طور سردش کرده بود. بدن بی جان مقاومتی نداشت در برابر هجوم سرما. دست گذاشت سر شانۀ یوسف. یوسف سر بلند کرد. گودی دور چشم هاش شده بود چاله. انگار چشم خانه ها افتاده بودند آن ته ته ها. از آن نگاهی که همیشه برق برق می زد خبری نبود. یوسف چشم هاش را بست و پسر را بیش تر به خودش فشرد. انگار اشک از کنارۀ چشم هاش جوشید، سرازیر شد و پایین آمد. این بلا را او سر یوسف آورده بود. دویده بود تا سر کوچه و پیچیده بود طرف نانوایی لواشی. چرا خودش به یادش نبود؟ شورلت رویال سفید. بدری خانم راست می گفت. می شد از یوسف کمک گرفت، اگر خانه بود. کجا می توانست برود؟
لاستیک دوچرخه مانده بود بین راه راه های پل روی جو و خم شده بود. حتما مادرجان دعواشان می کرد؛ قبل از اینکه برود حمام گفته بود پیش آقاجان بمانند که توی اتاق روزنامه می خواند. سر زانوی شلوارش پاره شده بود. دست کشید سر زانوها و گریه اش گرفت. دوباره عق زد. آرام به پهلو افتاد. دهانش تلخ شده بود. کارگری غلتک بزرگی را روی آسفالت های تازه می کشید. سرش درد می کرد. کاش مادرجان برمی گشت از حمام. مرد غلتک را رها کرد و دوید طرفش. سیاه بود. سر تا پاش سیاه بود. لب هاش تکان می خورد و دندان ها از بین لب هاش بیرون می زد. معلوم نبود چه می گوید. خم شد و دست هاش را انداخت زیر بدنش و بلندش کرد. خیلی رفت بالا. از آقاجان خیلی بزرگتر بود. سرش را بلند کرد.