کتاب تپه خرگوش

Rabbit hill
کد کتاب : 13127
شابک : 9789643344726
قطع : پالتویی
تعداد صفحه : 312
سال انتشار شمسی : 1398
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : ---

شایسته ی تقدیر هفتمین دوره ی جایزه ی ادبی هفت اقلیم

معرفی کتاب تپه خرگوش اثر علی اکبر حیدری

«تپه خرگوش» نخستین رمان علی اکبر حیدری( -۱۳۵۷)، نویسنده ایرانی است. این کتاب که داستانی سیاسی اجتماعی دارد فرازهای زندگی یک خانواده ایرانی را از سال ۵۷ تا سال های پایانی دهه هشتاد خورشیدی دنبال می کند.

کتاب تپه خرگوش

علی اکبر حیدری
علی‌اکبر حیدری(۱۳۵۷-تهران) یکی از نویسنده‌های موفق دهه نود است که با مجموعه‌داستان «بوی قیر داغ» کارش را آغاز کرد و سپس با دو رمان «تپه خرگوش» و «استخوان» به راهش ادامه داد. «بوی قیر داغ» شروع خوبی بود برای علی‌اکبر حیدری که با کتاب بعدی‌اش این شروع کامل شد: «تپه خرگوش»؛ رمانی که در جایزه هفت‌اقلیم شایسته تقدیر شناخته شد و به مرحله نهایی جایزه جلال راه یافت.
قسمت هایی از کتاب تپه خرگوش (لذت متن)
سروصدای حیاط کم تر شده بود. مجروح ها را برده بودند تو و آمبولانس دوباره آژیرکشان برگشته بود توی خیابان و صداش تا ته خیابان کش آمده و محو شده بود. کنار یوسف خم شد. پشت دستش را کشید به دست پسربچه. سرد بود. دستش را پس کشید. مورمورش شد. واقعیت مرگ آن طور سردش کرده بود. بدن بی جان مقاومتی نداشت در برابر هجوم سرما. دست گذاشت سر شانۀ یوسف. یوسف سر بلند کرد. گودی دور چشم هاش شده بود چاله. انگار چشم خانه ها افتاده بودند آن ته ته ها. از آن نگاهی که همیشه برق برق می زد خبری نبود. یوسف چشم هاش را بست و پسر را بیش تر به خودش فشرد. انگار اشک از کنارۀ چشم هاش جوشید، سرازیر شد و پایین آمد. این بلا را او سر یوسف آورده بود. دویده بود تا سر کوچه و پیچیده بود طرف نانوایی لواشی. چرا خودش به یادش نبود؟ شورلت رویال سفید. بدری خانم راست می گفت. می شد از یوسف کمک گرفت، اگر خانه بود. کجا می توانست برود؟

لاستیک دوچرخه مانده بود بین راه راه های پل روی جو و خم شده بود. حتما مادرجان دعواشان می کرد؛ قبل از اینکه برود حمام گفته بود پیش آقاجان بمانند که توی اتاق روزنامه می خواند. سر زانوی شلوارش پاره شده بود. دست کشید سر زانوها و گریه اش گرفت. دوباره عق زد. آرام به پهلو افتاد. دهانش تلخ شده بود. کارگری غلتک بزرگی را روی آسفالت های تازه می کشید. سرش درد می کرد. کاش مادرجان برمی گشت از حمام. مرد غلتک را رها کرد و دوید طرفش. سیاه بود. سر تا پاش سیاه بود. لب هاش تکان می خورد و دندان ها از بین لب هاش بیرون می زد. معلوم نبود چه می گوید. خم شد و دست هاش را انداخت زیر بدنش و بلندش کرد. خیلی رفت بالا. از آقاجان خیلی بزرگتر بود. سرش را بلند کرد.