تاریکی ورم می کرد بی پدر، مثل کوری مادرزاد اول پایم را جایی بند می کردم و گام بعدی را برمی داشتم با ترس و لرز. باید هرچه زودتر دور می شدم از منطقه ی خطر، وگرنه بنیادم را برمی انداختند. کبریتی را که در سارقم داشتم به درآوردم، دانه دانه کبریت می زدم و جلو می رفتم تا جایی که سه چهار شاخه بیشتر در قوطی نمانده بود. مجبور شدم دوباره مثل کورها چهار دست و پا راه بروم. ترس، از تو چه پنهان قوم و خویش، ترس داشت از پشت مرا هل می داد و به جلو می برد.
داستان جالبی داشت . توصیفات زیبا که میشد به راحتی صحنه ها، چهرهها و مناظر رو مجسم کرد. و پایان بسیار غافلگیر کننده.
افرین ب شما
واقعن عالی دمت گرم آقای علیمرادی
یک داستان زیبا پر از تشبیهات زیبا از جناب علیمرادی عزیز