حوصله ی دانشجو سر می رود. سرش را، نگاهش را برمی گرداند سمت عابران منتظر پشت چراغ قرمز. کیفش را باز می کند تا سیگار دیگری پیدا کند. جیب جلویی کیف برزنتی پر است از خرده ریزهای احمقانه ی دست و پاگیر؛ شامچوی کوچک نیمه پری که چند بار شره کرده روی کاغذ ها، یک لامپ سوخته، زیرسیگاری بلوری لب پریده ای که چندباری که دستش را بی هوا داخل کیف کرده، انگشتش را بریده، انبوه سیگار نیمه کشیده ی 57 که قاطی وینستون ها جا خوش کرده و یک کپه موی زبر طلایی که اولین محصول ریش تراشیدن دانشجوست.
رومل آمده. فیلد مارشال اسطوره ای ارتش آلمان در یک زمستان پرسوز لعنتی اولین سال های دهه ی سی شمسی، وارد تهران شده و توی خیابان استانبول بالای سردر ورودی هتل-کافه نادری با یونیفرم و کلاه و دستکش نشسته و آرام پاهایش را تکان داده. رومل لم داده کنار روح شاعر آزادی خواهی که دیگر عادت فرانسه حرف زدن از سرش افتاده بود و با ارواح به همان زبان مشترک حرف می زده. رومل با کلی تاخیر وارد تهران شده و ارواح صد افسر وفادار اس اس سیاه پوش مقابل در کافهی نادری خیره به فرمانده بزرگ و روح دیوانه ای بودند که سعی می کرده خودش را به رومل نزدیک تر کند. ارواح افسران اس اس اصلا خوش شان نمی آمده که ملت از توی دل وروده شان رد می شدند، ولی اعتراضی نمی کرده اند و منتظر ایستاده بودند تا فرمانده حرکتی کند. این طور بوده که فیلد مارشال اروین رومل وارد تهران شده و از سربازانش سان دیده...
وقتی پدربزرگ جنازه را ول کرده توی بیمارستان، برگشته خانه. داده لباس ها، آرشیو روزنامه ها، عکس ها، بعضی کتاب ها و حتی تقدیرنامه هایش را توی باغچه آتش بزنند. پدربزرگ، رد نعش زن جوان با یک لنگه جوراب را، روی کمرش حس می کرده و هی به خودش نهیب می زده تا از فکر ناموس مردم، آن هم مرده اش، بیاید بیرون. سروصدای تیر و تفنگ دیگر کمتر شده بوده. پدربزرگ رفته لب حوض و پایش را فرو کرده وسط آب و ماهی ها. پدربزرگ ته دلش منتظر بوده که اتفاقی بیفتد و دری به تخته بخورد و فرشتگان کاری بکنند تا زن جوان زنده شود و بیاید دم خانه ی آن ها، در بزند و بعد از کلی تشکر باهم بروند بازار کباب خوری. آتش توی باغچه زیاد می شده و اهالی خانه هی عکس و پوستر و بیانیه می ریخته اند توی دل آن و دود بیشتری می رفته هوا. روزنامه ها پر بوده اند از عکس سر آدم ها. آتش، آرام آرام عکس ها و کلمه ها را می کشیده توی خودش و جمع شان می کرده و تکه های سوخته با نرمه بادی بلند می شده اند و مثل پر می رفته اند هوا. آتش روزنامه ها، عکس ها و کاغذها توی غروب یکی از آخرین روزهای مردادماه چیز وامانده ای بوده، هم حال آدم را می گرفته و هم خطرناک بوده، چون وقتی بنی بشر حاضر است دست به هر کاری بزند، یک آتش بازی مختصر با روزنامه ها که چیزی نیست.
پدربزرگ همان طور که پایش را توی حوض تکان تکان می داده، می دیده که نرمه بادی تکه های زغال شده ی کاغذها و عکس ها را می آورد و می اندازد روی آب و ماهی های کله خرتر می روند و توک می زنند به آن ها. پدربزرگ یکی دو ساعتی به تماشای آب و باد و آتش و حماقت ماهی های سرخ مشغول بوده که می بیند خورشید غروب کرده. بی سروصدا می خزد توی آشپزخانه و یک گزلیک تازه تیزشده برمی دارد و از خانه می زند بیرون.