کتاب زیر آفتاب خوش خیال عصر

Under the sunny night of the evening
کد کتاب : 13087
شابک : 9789643625757
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 144
سال انتشار شمسی : 1400
سال انتشار میلادی : 2010
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 6
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

برنده ی جایزه ی بهترین رمان اول سال 1389 از بنیاد گلشیری

شایسته ی تقدیر اولین دوره ی جایزه ی ادبی هفت اقلیم

معرفی کتاب زیر آفتاب خوش خیال عصر اثر جیران گاهان

رمان زیر آفتاب خوش خیال عصر داستان دختری کلیمی است با جوانی غیر یهود که با سبک سیال ذهن اما خوشبختانه فاقد پیچیدگی ،نگاشته شده است.نکته مهم رمان زیر آفتاب خوش خیال عصر پرداخت به جامعه اقلیت مذهبی کشور و مشکلات آنهاست با حفظ این مساله که هیچ چهره سیاه یا سفید مشخص از گروه یا کس خاصی است.
داستان رمان زیر آفتاب خوش خیال عصر رابطه مونا و شهریار است.مونا از سوی خانواده ی شهریار کاملا پذیرفته نمیشود و این امر منجر به سردی تدریجی گرمای رابطه ی عاطفی بین این دو جوان میشود. در جریان داستان اگر چه در آغاز شهریار تلاش خود را برای شناخت بهتر فرهنگ همسرش به کار می گیرد منتهی رفته رفته این تمایل به شناخت کاهش می یابد و به تدریج جای خود را به رفتاری آمرانه و مردسالار می دهد
داستانی که به موازات داستان اصلی به یاد مونا می آید و در کودکی و توسط پدرش، آقا، و، به شیوه ای معنادار، همواره ناتمام برای او روایت شده بود: قصه ی دختر نارنج وترنج، که آشکارا قرار است همچون بدیلی برای داستان اصلی عرضه شود و این در همانندسازی ها و، به بیان روان کاوانه، همسان انگاری مدامی که مونا میان خود و سومین دختر نارنج وترنج انجام می دهد دریافتنی است.
رمان زیر آفتاب خوش خیال عصر به مسائل اقلیت های ایرانی که هرگز به درستی مورد بررسی قرار نگرفته است میپردازد. همیشه باید قدر کسانی را که شجاعانه به میدان می آیند تا مشکلات را حل کنند دانست. جیران گاهان در رمان رمان زیر آفتاب خوش خیال عصر نشان می دهد که اگر به کارش ادامه دهد به نتایج درخشانی خواهد رسید .

کتاب زیر آفتاب خوش خیال عصر

قسمت هایی از کتاب زیر آفتاب خوش خیال عصر (لذت متن)
.دستهای ادنا او را سوار ماشین کردند و تا مسجد راندند. ادنا توی ماشین آهنگ قری گذاشت و تا مسجد با آهنگ خواند و بشکن زد، بعد چادر سیاهی روی سر مونا کشید... شهریار و شهرام دم در مسجد ایستاده بوند، قرار شده بود همه ی کارها را شهریار بکند و او فقط مسلمان شود... از در مسجد گذشتند. پس مسجد که می گفتند این بود... بوی شیرینی سرش را پر کرد. بویی که تا آن روز نشنیده بود. در مراسم ختم خاله ی شهریار هم دوباره این بو را شنید... دست ادنا چادر اورا جلو کشید، آنقدر جلو که همه چیز را از پشت پارچه ی سیاه می دید، آن طرف پارچه ی سیاه مردی با عمامه ی سفید و عبای قهوه ای که روی دوش انداخته بود جلوی پایشان بلند شد. چیزی گفت که مونا جز کلمه ی سلام چیز دیگری از آن نفهمید..

شیشه شور را از روی هره ی پنجره برمی دارد. دمپایی ها را به نوبت می کند و روی هره می رود. وزنش را روی پنجره می اندازد. شیشه شور را فشار می دهد. قطره های ریز آب روی شیشه پخش می شوند. بوی تمیزی دماغش را پر می کند. روزنامه را روی سطح بی رنگ، محکم بالا و پایین می کشد. پشت قطره های آب و کف، کوچه خالی است. نه زنی، نه مردی، نه گربه ای، نه بچه ای. کوچه خوابیده. یکی دو ساعت دیگر خیابان پر می شود از مامان ها که سرشان را از در ورودی آپارتمان ها بیرون می آورند و سر بچه ها داد می کشند. پسربچه ها که گل کوچیک بازی می کنند و دختر بچه ها که دم در خانه ی همدیگر می پلکند. فقط یک دختر مو مشکی با پسرها فوتبال بازی می کند. آن قدر ریزه است که خودش را چابک از لا به لای پسرها رد می کند و شوت می زند توی دروازه ی زپرتی که می گذارند وسط کوچه. موسی و ادنا عاشق فوتبال بودند. مامان نمی گذاشت بروند توی کوچه. می گفت: «لازم نکرده با این گوییم ها بازی کنین واسه ی من.» موسی توی خانه رژه می رفت و می گفت: «حرفم باهاشون نباید زد. چه برسه به فوتبال بازی کردن.» این کلمه را تازه یاد گرفته بود. تا چند ماه همه چیز و همه کس مزخرف بودند. مسئله های ریاضی، پسرهای گوییم همسایه، ماهی هایی که هر از گاهی توی حوض جان می دادند، روی آب بی حرکت بالا آمدند و چپه می شدند، و شلوار پاره اش که هرچه مامان می دوخت هفته بعد دوباره خشتکش جر می خورد. ادنا ولی دور از چشم مامان توی کوچه می پرید. مخصوصا وقت هایی که مامان تو زیرزمین بود. او لب حوض می نشست و با انگشت های پایش بازی می کرد. شصت پای چپ با راست احوال پرسی می کرد و بهش شبات شالم می گفت.