ما سبب نمی فهمیدیم. در دنیایی بودیم که هر چیز مسبب اصلی خودش را داشت. هر کوفتی که بود بالاخره سببی بود برای خودش… آن روز که آمدید باران می بارید. گفتند یکی از آمریکا آمده.
مهم این است که در هرحال به سبلان نزدیک می شویم و این کوه مرا جادو می کند، کوه پایه هاش و عشایر اطرافش. حسین قلی می گفت در آن قله سپید همیشه برف پوشش، دریاچه دارد. شاید خیالی بیش نباشد. چطور ممکن است آن جا دریا باشد؟ از او پرسیدم آیا به عینه دیده است؟
قسم به مقدساتش خورد که پدربزرگش تا بالای کوه رفته و دریا را دیده و زنانی عظیم الجثه با تن و رویی سپید و سینه هایی آوریزان را که آن جا آب تنی می کنند و برای مردانی که رنج صعود به قله را بر خویش هموار نموده اند، شعر می خوانند و ساز می زنند.
کاش همه ی بلوای سرزمینم، کابوسی بود که به شتک خنک آبی در نیمه شب تابستان، به تمامه می پرید، کسی زیر سرت را بلند می کرد و می گفت برایت آب آورده ام تشنه نیستی؟