کتاب پرتره ی مرد ناتمام

Unfinished male portraiture
کد کتاب : 13441
شابک : 9789643626259
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 115
سال انتشار شمسی : 1397
سال انتشار میلادی : 2009
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 5
زودترین زمان ارسال : ---

برنده ی جایزه ی بهترین مجموعه داستان اول سال 1389 از بنیاد گلشیری

معرفی کتاب پرتره ی مرد ناتمام اثر امیرحسین یزدان بد

پرتره ی مردی ناتمام مجموعه داستانی است به هم پیوسته که در پی آن است تصویری از شخصیت اول داستان ارائه دهد، تصویری که همانگونه که از نام کتاب پیداست، در انتها نا تمام می ماند. هر داستان از زاویه دید متفاوتی روایت می شود، اما این انتخاب تنها یک تجربه ی فرمی صرف نیست، بلکه عاملی است که کمک می کند در هر داستان جنبه های شخصیتی متفاتی از مهرداد ناصری، شخصیت اول داستان، روشن شود. هر داستان را می توان به صورت مجزا نیز مطالعه کرد چرا که هر کدام به نوعی وجودی مستقل دارند. پرتره ی مردی ناتمام چه در جشنواره ها و چه در میان منتقدان، با استقبال بالایی موجه شد. این کتاب توانست جایزه ی هوشنگ گلشیری را ازان خود کند. اسامی داستانهای این کتاب عبارتند از "یک دقیقه روی سفیدی سرد دوکی شکل"، "فردا بر می گردم"، "دادزن"، "برای مارسیای رذل عزیز"، "چیزی شبیه سونیا"، "الترالایت"، "هنوز یوسف" و "جنوار".

کتاب پرتره ی مرد ناتمام

امیرحسین یزدان بد
امیرحسین یزدان‌بُد. نویسنده ایرانی است. او برای مجموعه داستان «پرترهٔ مرد ناتمام» جایزهٔ هوشنگ گلشیری و گام اول را دریافت کرد.
قسمت هایی از کتاب پرتره ی مرد ناتمام (لذت متن)
ما سبب نمی فهمیدیم. در دنیایی بودیم که هر چیز مسبب اصلی خودش را داشت. هر کوفتی که بود بالاخره سببی بود برای خودش… آن روز که آمدید باران می بارید. گفتند یکی از آمریکا آمده.

مهم این است که در هرحال به سبلان نزدیک می شویم و این کوه مرا جادو می کند، کوه پایه هاش و عشایر اطرافش. حسین قلی می گفت در آن قله سپید همیشه برف پوشش، دریاچه دارد. شاید خیالی بیش نباشد. چطور ممکن است آن جا دریا باشد؟ از او پرسیدم آیا به عینه دیده است؟ قسم به مقدساتش خورد که پدربزرگش تا بالای کوه رفته و دریا را دیده و زنانی عظیم الجثه با تن و رویی سپید و سینه هایی آوریزان را که آن جا آب تنی می کنند و برای مردانی که رنج صعود به قله را بر خویش هموار نموده اند، شعر می خوانند و ساز می زنند.

کاش همه ی بلوای سرزمینم، کابوسی بود که به شتک خنک آبی در نیمه شب تابستان، به تمامه می پرید، کسی زیر سرت را بلند می کرد و می گفت برایت آب آورده ام تشنه نیستی؟