زیاد جدی گرفته بود. جنگ را نه، دوست داشتنم را می گویم. اما خوب جدی هم بود، یک زمانی. همیشه که این طور نمی ماند. نمی خواست بفهمد. تمام تلاشش توی مبارزه ای که فکر می کرد پا به پای من می آید برای آن بود که بگویم هنوز هم دوستش دارم. می گفتم. اما می فهمید ندارم. حتا چند بار به سرم زد پای یک زن دیگر را به میان بیاورم. منتظر بود. توی وسائلم سرک می کشید. اوایل یواشکی، بعد جلوی روی خودم کیفم را زیرورو می کرد. منصرف شدم. نمی خواستم توی بازی قابل پیش بینی باشم…
...یاد مامان می افتم که پشت تلفن با جس احوالپرسی می کرد. بلند می گفتم "مامان... فارسی نمی دونه". گوشی را که گرفتم اول غر زد که چرا داد و بی داد می کنم. بعد پرسید "یعنی بهش فارسی یاد ندادی؟" بعد هم زیر لب گفت "دیگه سلام احوالپرسی که زبون نمی خواد، می فهمه". خندیدم آن روز هم، اما شاید واقعا زبان منشا الهی داشته باشد و بی آنکه بفهمیم بتوانیم با هم صحبت کنیم...
زن گفت" «صدای باران، هیچ کس هم که توی خیابان نباشد خودش دلگرمی است. اما حالا انگار همه چیز مرده چرا برف صدا ندارد؟» مرد اوهوم کوتاهی گفت. سرش را هم بالا نیاورد. زن حس کرد خانه شان شبیه جزیره ای شده که هر لحظه بیشتر زیر آب می رود. به ساختمان های رو به رونگاه کرد و چراغ هایی که همه سر ظهر روشن بودند. این همه جزیره کنار هم. هیچ کس توی خیابان نبود. مرد گفت: «از کنار آن پنجره نمی خواهی کنار بیایی؟ فکر می کنی آن جا بایستی برف نمی بارد؟» زن آهسته با دلخوری گفت: «هیچ کاری نکردم امروز.» بعد بلندتر گفت: «این برف ها آب هم می شوند؟ اگر خیابان ها همیشه این شکلی بمانند؟ وحشتناک است.»
سعی می کنم فکر نکنم به اینکه چه دارد می گوید. توی سرم فقط ردیف مربع های تو خالی است که چند تا در میان یک «خ» بین شان است. فحش، حتا می تواند فحش هم بدهد. می تواند همین طور گه چشم هایش را ریز کرده و نوک دماغ سربالایش را به دماغم چسبانده فحش بدهد و من لبخند بزنم. شیما می گوید این فکرهای یک آدم مریض است اما از این حالت همیشه ترسیده ام. مضطرب می شوم این وقت ها که می روئ به زبان خودش و نمی توانم خودم را به چیز دیگری سرگرم کنم.