می گویم: اگر می توانستیم یک بار دیگر به دنیا بیاییم، تو دلت می خواست کجا به دنیا بیایی و چه کاره باشی؟
دستی روی سرش می کشد و می گوید: تو چی؟
- من دلم می خواست در جایی به دنیا بیایم که مجبور به ترک آنجا نباشم
- مگر خودت نمی خواستی بروی؟
- آدم همیشه که از انتخابهایش راضی نیست. یک راهی یک وقتی جلومان قرار می گیرد. یکی از مشکل ترین کارها در زندگی این است که انسان بتواند تصمیم بگیرد در کجا ماندگار شود و زندگی کند. آن که می رود نه اینجاست نه آنجا. همیشه طرف دیگر است. انگار هاله ای دورش را گرفته
تک خنده ای میکند : هاله که چیز بدی نیست. مخصوصا اگه هاله ی تقدس باشد
بدون توجه به خنده اش میگویم: هاله نیست. یک حباب است. آدم همیشه و همه جا با یک حباب از بقیه جداست. گاهی آن را فراموش میکنی. اما حتی در این وقت ها هم به طور ناخودآگاه ان را حس میکنی. هیچ راهی برای ندیده گرفتنش نیست. هیچ راهی. فقط عادت میکنی. همین
ما مثل حیوانات دریایی از آب بیرون افتاده میشویم. به زندگی در خشکی خودمان را عادت میدهیم، اگرچه دیگر بدنمان با زندگی در آب سازگار نیست، اما ریشه هایمان هنوز در آب است و از آن تغذیه میکند. اگر آب خشک شود ما نیز خشک میشویم. پایمان را که در آب میگذاریم ، طاقت سرمای آنرا نداریم ، آنرا که پس میکشیم طاقت آفتاب را هم نمی آوریم. یاد خنکی مطبوع آب ذهنمان را مشغول میکند و به این تربیت نیمی از زندگیمان را در این بازی نیمه کاره و دو طرفه از دست میدهیم.