معلم هر روز از نبودن چیزی خبر خواهد داد. همیشه می خواهد بداند بعد از آن که چیزهایی گم شوند، چه چیزهایی باقی می مانند. عینک اش را روی بینی اش جابه جا می کند و می پرسد «حالا چندتا؟». من چیزی می گویم و از پنجره به ردیف درختان بلوطی که موازی دیوار مدرسه سر به آسمان کشیده است، نگاه خواهم کرد. معلم هم چنان پرسش های بی پایان اش را ادامه می دهد و می پرسد «حالا به اندازه ی انگشتانی که هستند، آدم ها و بلوط ها و گنجشک ها و اسب هایی را که آن جا در حیاط یا آسمان یا پشت دیوار می بینی نشان بده». و من چیزهایی را که می بینم نشان خواهم داد. با بودن و نبودن آن چیزهاست که من باید قاعده ی حساب را یاد بگیرم. معلم می گوید «تو مالک کوشک مهرو هستی. باید حساب سیاهی اموال کوشک را داشته باشی». ولی من جایی میان بودن ها و نبودن ها مبهوت می مانم. شاید چون آن قدر کوچک هستم که پاهایم به زمین نمی رسد. معلم می گوید «ببین هیچ کس کلاه بر سر ندارد». دخترعمو منظر، کلاه قرمزی که بر سر من است، با دست های کوچک اش برمی دارد و می خندد.
معلوم هم نخواهد بود چه طور مثل سایه به اتاقم وارد می شوند که هیچ کسی، حتا همسایه ها هم نمی بینندشان. همین که از پله ها بالا می روم و می خواهم کلید را از جیب شلوارم دربیاورم، بوی گند توتون شان را حس می کنم. فکر این که آن ها، با آن کلاه های مسخره و پاتاوه های چرمی آمده اند با من مذاکره کنند و مرا به راه بیاورند که برگردم، عصبانی ام می کند. همین که می بینم شان در اتاقم نشسته اند و توی تاریکی چپق می کشند، عصبانی ام می کند. برای همین بر سرشان فریاد می کشم و بیرون شان می کنم. بعدها حتما پدر، آدم های متشخص را اجیر خواهد کرد. آدم هایی که لباس های عالی بپوشند و ادکلن های خوشبو بزنند و کراوات های قیمتی داشته باشند و طوری هم به کفش های شان واکس بزنند که برق کفش هاشان چشم را بزند. در واقع آن ها با آن جبروت شان نوکر پدر دهاتی من می شوند تا بیایند با من مذاکره کنند که من برگردم و آن سیاهه های پایان ناپذیر را همچنان بنویسم. چه فرق می کند، چه فرقی خواهد داشت که قاصدهای پدر چه کسانی باشند، شاید تنها فرق شان این باشد که ممکن است من تنها به عرایض شان گوش بدهم و آن ها هم از چیزهایی مثل حقی که پدر بر ذمهٔ فرزند دارد و شرح مکافات دنیوی و اخروی تقاص تمرد پسر از امر پدر می گویند، و در نهایت توصیه می کنند که وظیفه دار هستم به کوشک برگردم و امورات را اصلاح کنم، و من هم مثلا همان چیزها را می گویم و نتیجه می گیرم که دیگر اهل آن کارها نیستم. بنابراین هرگز به کوشک بازنمی گردم.
انگار تموم اسطورهها و نواها و همه چیزهایی که در سایهها ایستاده اند در این داستان باهم جمع شده اند یکی میزند یکی میخواند یکی میدود بیشتر آن را روی پوستم حس کردم تا اینکه به اندیشه اش بسپارم
بسیار زیبا. خلاقه و تاثیر گذار بود
تو سربازی دوره آموزشی خوندم. خیلی عجیب و پر درد بود.