کتاب آداب بی قراری

Restless Etiquette
کد کتاب : 13424
شابک : 978-9644482373
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 172
سال انتشار شمسی : 1398
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 3
زودترین زمان ارسال : 10 اردیبهشت

برنده ی جایزه ی بهترین رمان سال 1384 از بنیاد گلشیری

معرفی کتاب آداب بی قراری اثر یعقوب یادعلی

رمان آداب بی قراری نوشته ی یعقوب ناد علی داستان شورش و عصیان است داستان تلاش قهرمان برای شکستن زنجیرهای بندگی و ملال است داستان سرکشی و عصیان علیه نظم و انظباط تحمیل شده از طرف اجتماع است. آداب بی قراری به بخشی از زندگی مهندس کامران خسروی می پردازد او در جایی دور افتاده و پرت مشغول به کار است و با همسرش نیز اختلافاتی دارد مشکلاتی از جنس دعواهای زن و شوهری ... از چاپلوسی برای روسایش خسته شده است و به جز همسرش معشوقه ای نیز دارد. همه اینها در او میل به پشت پازدن به همه چیز را به وجود اورده است. آداب بی قراری در سه فصل هست و نیست،تکبال و پا ب پا به نگارش درآمده است.

کتاب آداب بی قراری

یعقوب یادعلی
یعقوب یادعلی ، نویسنده و فیلم‌ساز ایرانی. رمان آداب بی‌قراری او برندهٔ بهترین رمان اول دورهٔ پنجم جایزهٔ هوشنگ گلشیری شد. اما به دلیل نوشتن این رمان به جرم توهین به قوم لر بازداشت شد و پس از تحمل دو ماه زندان در اردیبهشت سال ۱۳۸۵ از زندان آزاد شد. در دادگاه تجدیدنظر حکم او تشدید شد و به یک سال زندان تعزیری محکوم شد. در تیرماه ۱۳۹۱ یادعلی بالاخره از تمامی اتهاماتش تبرئه شد. وی هم‌اکنون در امریکا زندگی می‌کند. یاد‌علی در سال ۱۳۹۶ پس از ۶ سال به ایران بازگشت. حامد داراب ...
قسمت هایی از کتاب آداب بی قراری (لذت متن)
با این جمله ها وارد جهان داستان می شویم: «خیلی ساده، مهندس کامران خسروی در یک سانحه ی رانندگی کشته می شود. به همین راحتی و تمام. سیگارش را با تانی و آهستگی وحشتناکی تمام کرد تا بتواند برای اولین بار در همه ی سال های سیگاری بودنش، بی آن که لبی تر کرده باشد، بلافاصله و آتش به آتش از چاق کردن سیگاری دیگر، لذتی به عادت ببرد و نخواهد مزه ی گند دهانش را حس کند. "دود سیگار اذیتت نمی کنه؟" شیشه ی ماشین را پایین کشید. "نه، آقای مهندس." "اصلا اهل دود نیستی؟" "نیستم." چشم های مغولی تیزش دودو می زد و بند یک جا نمی شد، درست عین حرف زدنش، با آن سوال های کلافه کننده. "کجا میرویم آقای مهندس؟" "میریم دنبال کار." "کارمان چی هست؟" وقتی حرف می زد اضطرابش کمتر می شد. دلش می خواست یک لحظه هم ساکت نماند. فقط حرف بزند، درباره ی هر چیزی. مهم نبود چی. "از مزد دیروز راضی بودی؟" "خدا بده برکت." فلاسک را گذاشته بود رو صندلی، پشت سر؛ دبه ی بنزین را هم توی صندوق عقب. نیم ساعت بیشتر راه نبود تا گردنه. آن موقع ساعت می شد چهار و نیم. حساب کرده بود تا کار را تمام کند حداکثر یک ساعت طول می کشد؛ یعنی پنج و نیم صبح که هوا هنوز تاریک بود.»

من دوست دارم غروب بیفته وسط سفر اگه اولش باشه دلم میگیره ، اخرشم که باشه دیگه بدتر . از طلوع خورشید حرصم درمیاد . چون مال اونایی که فکر میکنند یا دوست دارن یه روز به جایی برسند ، یا مال بدبختهایی که مجبورند دنبال یک لقمه نون بخور نمیر صبح زود از خونه بزن بیرون