با این جمله ها وارد جهان داستان می شویم: «خیلی ساده، مهندس کامران خسروی در یک سانحه ی رانندگی کشته می شود. به همین راحتی و تمام. سیگارش را با تانی و آهستگی وحشتناکی تمام کرد تا بتواند برای اولین بار در همه ی سال های سیگاری بودنش، بی آن که لبی تر کرده باشد، بلافاصله و آتش به آتش از چاق کردن سیگاری دیگر، لذتی به عادت ببرد و نخواهد مزه ی گند دهانش را حس کند. "دود سیگار اذیتت نمی کنه؟" شیشه ی ماشین را پایین کشید. "نه، آقای مهندس." "اصلا اهل دود نیستی؟" "نیستم." چشم های مغولی تیزش دودو می زد و بند یک جا نمی شد، درست عین حرف زدنش، با آن سوال های کلافه کننده. "کجا میرویم آقای مهندس؟" "میریم دنبال کار." "کارمان چی هست؟" وقتی حرف می زد اضطرابش کمتر می شد. دلش می خواست یک لحظه هم ساکت نماند. فقط حرف بزند، درباره ی هر چیزی. مهم نبود چی. "از مزد دیروز راضی بودی؟" "خدا بده برکت." فلاسک را گذاشته بود رو صندلی، پشت سر؛ دبه ی بنزین را هم توی صندوق عقب. نیم ساعت بیشتر راه نبود تا گردنه. آن موقع ساعت می شد چهار و نیم. حساب کرده بود تا کار را تمام کند حداکثر یک ساعت طول می کشد؛ یعنی پنج و نیم صبح که هوا هنوز تاریک بود.»
من دوست دارم غروب بیفته وسط سفر اگه اولش باشه دلم میگیره ، اخرشم که باشه دیگه بدتر . از طلوع خورشید حرصم درمیاد . چون مال اونایی که فکر میکنند یا دوست دارن یه روز به جایی برسند ، یا مال بدبختهایی که مجبورند دنبال یک لقمه نون بخور نمیر صبح زود از خونه بزن بیرون
راستش بسییییار زیاد با جزئیات بود. جزئیاتی که خیلی جاها کم اهمیت و اذیت کننده بود. خوشم اومد از موضوع و مضمون کتاب. بد نبود تا انتها، که یهو همه چی بهم ریخت و نفهمیدم واقعن اون افغانی رو کشت، نکشت، ماشینو انداخت ته دره، ننداخت! اون زنی که آخر سر زنگ زد بهش کی بود پس؟ فریبا بود انگار! مگه فریبا رو دیگه ترک نکرده بود؟ الان تنها بود دیگه! هر کی فهمیده برای منم توضیح بده، ممنون میشم.
نویسنده امروز فوت کرد.
3)جایی از کتاب ناهید از کامران میخواد بذاره یه تلفن بزنه و کامی از زمین گوشی رو بهش میده.این یعنی گوشی باید بیسیم باشه که از زمین بر میدارن بعد صبح همون شب که ناهید به کامی زنگ میزنه کامران میگه گوشی ازون قدیمیاس که صدا زنگش با این چکشکا تولید میشد. اینا مشت نمونه خروار بهترین رمان سال 83 و برنده جایزه گلشیریه که گویا هر کس یه کم بازی زمانی بندازه تو داستانش قرار جایزرو بدن بهش
۲) دودفعه در داستان توپ در بالکن طبقه دوم هست و دو دفعه در بالکن طبقه سوم.اتفاقا نویسنده هر بار هم تاکید داره که توپ بدون تکون همونجا سابقش افتاده.حالا چجور این توپ بدون حرکت مابین دو طبقخ در حرکته مشخص نیست.اگرم این اشتباه نیست و یه توییست از طرف راوی هستش پس چرا تاکید میشه توپ بی حرکت سر جاشه.
اینارو میگم شاید برا انتشارات نیلوفر اهمیت داشت اگه کتاب به تجدید چاپ رسید یه بازبینی کرد. 1)دو جای کتاب عنوان میشه کامران 38 سال داره ،قبل از این جایی کامران میگه دوس دارم تا هشتاد سالگی بخوابم و بدونم تو این 47 سال که خوابم فریبا چی کار میکنه.هشتادو از چهلو هفت کم کنیم میشه 33 که پنج سال از سن کامران کمتره و اتفاقا با سن نویسنده در زمان چاپ کتاب برابره!
فرض کنید اسماعیل فصیح تصمیم میگرفت بیگانه یا مرگ شادمانه کامو رو مینوشت حاصلش میشد چیزی مثل این کتاب. باور کنیم که وقتی راوی هی با صفاتی مثل مضحک،ابلهانه ومسخره از پوچ بودن موقعیتایی که قهرمان داستان توش هست یاد کنه قرار نیست بهمون رمان ابزورد تحویل بده. یه رمان 170 صفحه ای پر از اشتباه داستانی که شاید چیز عادی باشه تو دنیای داستانی دوروبرمون ولی وقتی رو جلد میخونیم بهترین رمان سال 1383به نظرم خودش بزرگترین تلخند این کتاب میشه
عجب کتابی # نقد کتاب