با این جمله ها وارد جهان داستان می شویم: «خیلی ساده، مهندس کامران خسروی در یک سانحه ی رانندگی کشته می شود. به همین راحتی و تمام. سیگارش را با تانی و آهستگی وحشتناکی تمام کرد تا بتواند برای اولین بار در همه ی سال های سیگاری بودنش، بی آن که لبی تر کرده باشد، بلافاصله و آتش به آتش از چاق کردن سیگاری دیگر، لذتی به عادت ببرد و نخواهد مزه ی گند دهانش را حس کند. "دود سیگار اذیتت نمی کنه؟" شیشه ی ماشین را پایین کشید. "نه، آقای مهندس." "اصلا اهل دود نیستی؟" "نیستم." چشم های مغولی تیزش دودو می زد و بند یک جا نمی شد، درست عین حرف زدنش، با آن سوال های کلافه کننده. "کجا میرویم آقای مهندس؟" "میریم دنبال کار." "کارمان چی هست؟" وقتی حرف می زد اضطرابش کمتر می شد. دلش می خواست یک لحظه هم ساکت نماند. فقط حرف بزند، درباره ی هر چیزی. مهم نبود چی. "از مزد دیروز راضی بودی؟" "خدا بده برکت." فلاسک را گذاشته بود رو صندلی، پشت سر؛ دبه ی بنزین را هم توی صندوق عقب. نیم ساعت بیشتر راه نبود تا گردنه. آن موقع ساعت می شد چهار و نیم. حساب کرده بود تا کار را تمام کند حداکثر یک ساعت طول می کشد؛ یعنی پنج و نیم صبح که هوا هنوز تاریک بود.»
من دوست دارم غروب بیفته وسط سفر اگه اولش باشه دلم میگیره ، اخرشم که باشه دیگه بدتر . از طلوع خورشید حرصم درمیاد . چون مال اونایی که فکر میکنند یا دوست دارن یه روز به جایی برسند ، یا مال بدبختهایی که مجبورند دنبال یک لقمه نون بخور نمیر صبح زود از خونه بزن بیرون