یکی آمده بود دنبال بابا. مرد مسنی بود که چند سالی از بابا کوچک تر به نظر می رسید. می خورد ده سالی از او کوچک تر باشد. ترکه ای بود و لباس معمولی به تن داشت. یک کت و شلوار طوسی آفتاب خورده که به تنش زار می زد با کفش هایی که خاک گرفته بود. انگار همین الآن از کویر برگشته بود. صورتش چروکیده بود و مرا یاد بابا انداخت در سال آخری که بیمارستان خوابیده بود و قیافه ای که تا وقت مردن با او ماند. ته ریش زبر، دانه های ریز و درشت قهوه ای و خاکستری روی صورت، گونه های بیرون زده و ابروهایی که تنک شده بود. همه چیز در این مرد معمولی بود و چیز دندان گیری نداشت. از این که مرا بعد از این همه سال یاد بابا انداخت، حالم گرفته شد و سرش داد زدم. تمام درد و رنج بیماری و عمل های جراحی ناموفق و برگشت بیماری و حرف های نومید کننده ی دکترها و گردوخاک قبرستان یک جا یادم آمد. شنیده بودم هیچ خاطره ای در ذهن آدم از بین نمی رود و ما فقط آن ها را فراموش می کنیم
«روانشناسی» برای بسیاری از نویسندگان، موهبتی بزرگ است و بینشی ارزشمند را درباره ی چگونگی کارکرد ذهن انسان به آن ها می بخشد.
کتاب خبرم را از بادها بگیر هم از همین نوسنده داستانهای قشنگی داره
نوشتار خیلی خوبی داشت از داستانهاش خوشم میاد و دوست دارم کتاب جدیدی ازشون چاپ بشه و من بخرم و بخونم