ما آدم های بیچاره ای بودیم و ستوان مکری بیچاره تر از ما. درست است که لیسانس وظیفه بود و فرمانده ما اما کسی او را به رسمیت نمی شناخت و همه به او می گفتند: «ستوان سوتی.» این حرف معنی اش این بود که درجه های ستوان مکری را جدی نگیرید. ما بیچاره بودیم چون عدل شده بودیم سرباز پیاده و ستوان مکری بیچاره تر بود چون شده بود فرمانده ما. اما بیچارگی او همین جا تمام نمی شد...
آدمها، احمد غلامی، چاپ دوازدهم. ۱۴۰۰، نشر ثالث. آدمها، داستان زندگیست، همین نزدیکیها. محلههای قدیم، در و همسایهی خودمان. دهه ۶۰تیها. کنار خانهها و کوچهها و دلهای بهم گرهخورده و بهم وابسته. قصههایی از دل جنگ و جبهه با بچههای محل، داستان زندگی خودمان و فامیلهای پایین شهر، بالا شهر و متوسط نشینها با اسمهای مستعاری که یدک میکشند، اقدس باجی، حسن چهچه، اصغر سیاست... سادگی و کوتاهی قصهها و تم واقعگرایی آنها حس منحصر بفردیست که در حال خواند به تو دست میدهد و خودت را در قصهها میبینی