گفتم بگیرم؟ گفت اصل را ول کرده ای چسبیده ای به عکس، عکس برداری ممنوع. گفتم آماده! سه... دو... پشت کرد به دوربین. گفتم تو اصلا جنست خرده شیشه دارد. گفت حالا که این جور شد، پس خوب نگاه کن. چرخید و بوی کاج و شمیزیه ی زرشکیش و چی و چی پخش شدند توی هوا. نشست و به حالت تسلیم گفت اگر راست می گویی، حالا بگیر. به علاوه ی دوربین درست روی ابروی چپش بود. دستش تندی رفت طرف پیشانی. هدبندش را پایین کشیده نکشیده گرفتم.
پس اگر تمام عکس را می دیدی چه می گفتی؟ تنش را گشتی ها بردند. ولی من نمی خواستم از تنش بگیرم. دستم لرزید. چی قشنگ است؟ سیم خاردار و تابلو عکس برداری ممنوع چه قشنگی ای دارد؟ حالا باران را بگویی یک چیزی. ولی آن سربازی که دارد روی برجک مدام کبریت روشن می کند بیشتر مالیخولیایی است تا قشنگ. گفت مالیخولیایی و همان شد که شد. همانی که نباید می شد. رفت. رفت و من پای پنجره منگ مانده بودم خیره ی پارچه ی رنگی روبه روم آن طرف خیابان. بانگ دنگ و ددنگی آمد و آسمان روشن شد و به خودم که آمدم دیدم غروب است و باران است و جشن است.
سرید. باد پیچید لای موهاش و زنگ زنگ زنان گذشت.؛ چیزی از دلش کنده شد و خنده شد.؛ میان خنده به آغوش بابا رسید.؛ بابا باز بردش بالا گذاشتش سر سرسره.؛ گفت: «باش تا بیایم» و دوید سوی درخت ها.؛ درخت ها تکان می خوردند.؛ برگ ها جدا می شدند.؛ می چرخیدند.؛ می ریختند توی استخر خالی.؛ وسط استخر یک پیکر بود.؛ پیکر روی یک پا ایستاده بود، و کمر خم کرده بود، و با دو دست بازها را گرفته بود.؛ پیش پای پیکر یک توپ سفید، تکان می خورد، زنگ زنگ میزد و می ماند.؛ پرید و دوید سوی استخر.؛ توپ را برداشت.؛ روی پوست توپ چند قطره آب بود.؛ توپ را تکان داد.؛ زنگ زنگ زد.؛ خندید.؛ باز تکانش داد.؛ نگاهش کرد.؛ روی توپ یک خانه بود پای کوه.؛ رنگ کوه، رنگ لب های پیکر بود که یک قطره آب، یخ زده، رویش مانده بود، رنگ خرمالوهای باغچه خانه شان.