دست کش دستم می کنم تا مبادا جاهای دیگر بدنم هم اینطور بشود. گاهی اوقات روی صندلی خوابم می برد و وقتی بیدار می شوم می بینم دستکش ها خالی خالی اند. وقتی پاییز می رسد اوضاع بهتر می شود می توانم روبه روی تیغه نوری که از سقف گلخانه می آید پایین بنشینم و به رنگ گل ها نگاه کنم که چقدر زیر این نور بی حال شگفت انگیز به نظر می رسند. آن وقت یادم می رود که دست هایم از توی دستکش ریخته اند بیرون.