چشمهایش نزدیک و نزدیک تر می آیند انگار توی چشمهایش شب است دستم را دراز می کنم و روی زمین دنبال چیزی می گردم دستم می خورد به یک شی بر می دارم اش. چاقوست. با یک حرکت سه تا از انگشت هایش را می برم انگشتهایش می افتند گوشه ی اتاق. وول می خورند خون پاشیده است توی صورتش. انگشتها هنوز تکان می خورند. در میروم. از پله ها می گذرد و می آید دنبالم در پشت بام را می بندم. هوا خیلی سرد است. چرا شب تمام نمی شود تمام شهر خاموش است. هیچ چراغی روشن نیست.