در فضای مه آلودی می دید روی تخت جراحی دراز کشیده و جراحی که می خواهد عملش کند خودش است. اما بیشتر از این حالت چهره جراح شگفت زده شد.نمی توانست بفهمد آیا خودش را شناخته یا نه؟ حتی می خواست بگوید 0 منم، خودت،را نمی شناسی؟جراح ماسکش را از چهره برداشت و لبخند مرموزی زد گویا بیمارش فقط فردی ست که شاید قبلا او را جایی دیده است. گرامتو باز می خواست بگوید - مراقب باش،کمی آرامتر،نمی بینی من خودم هستم؟ جراح دوباره ماسکش را به چهره اش زد . گرامتو دیگر نمی توانست دزچرست چهره اش را تشخیص دهد . لحظه ای فکر می کرد بسیار مراقب اوست و لحظه ای دیگر نمی توانست حتی توقع کوچکترین رحم و شفقتی از او داشته باشد.
باز هم می خواست حرف بزند اما داروهای بیهوشی اجازه نمی دادند. چهره ماسک بی رحم تر و خشن تر شد. گویا می گفت حالا زندگی تو در دستان من است.خواهی دید با آن چه می کنم چطور ممکن است؟خودش خودش را شکنجه می کرد!ماسک خم شد. قبل از ایجاد اولین برش در بدنش به آرامی گفت- مگر نمیدانی بزرگ ترین دشمن آدمی خود اوست؟
کتاب هبوط شهر سنگی