آبی آسمان تحت تأثیر وسطش بود. روز به نیمه رسید ولی کسی از در حیاط پا بیرون حیاط نگذاشته بود و دیگر من در خانه بودم. شب را باید زود می خوابیدیم تا هر چه زودتر صبح شود. ظهر شده بود و کلاس تمام شده ی من. و من مانده بودم تا بیاید به هر بهانه ای. مجتبی که خسته شده بود، رفیق نیمه راه شد. یادم می آید وقتی از کلاس تعطیل می شدم من بودم که پرواز را به مقصد سفره ی زخم خورده ی خانه ترک می کردم و مدت ها بود که پروازهای روزانه ی من با تأخیر صورت می گرفت. به سمت تاریک و باریک راه افتادم که تاریک تر و باریک تر از قبل بود. بهانه ی ایستادن من در کوچه از راه نرسیده بود و من تنهای تنها بودم. باد هم نمی آمد. صدا نبود. خس خس نبود که دیگر نفس هم نبود. او در سر کوچه و من در ته کوچه بودم. سرش را پایین انداخت و به سمت من که نه، به سمت مدرسه می رفت. لرزش دست و پا شده بود. صدا می آمد. خس خسی بود. نفس بود. آن هم چه نفسی! گرم. به من رسیده بود. و من سر جایم زل زده به او ایستاده بودم و تنها جایی که حرکت می کرد، نگاهم بود. دست ها شروع به لرزش و حرکت کردند. نفس ها خیلی شده بودند، زیاد. جای دیگری هم به حرکت در آمد. اسم او در دهانم چرخید. از حرکت باز ایستاد. ناراحتی درون چشم هایش را نیازی نبود جست و جو کنم. از دور هم پیدا بود. و لب های جمع شده و دل آزرده اش. برگه ی دفتر برادرم به سویش به حرکت در آمد. مکث داشت، دستانش. تردید داشتند، چشم هایش. جان نداشت، دستانم. برگشت، چند قدم برداشت، زبانم نگذاشت قدم هایش بیشتر شود، ایستاد. با خواهش و تمنا پاهایم را حرکت دادم. نزدیک او بودم. سرش را برگرداند، حواسش به برگه بود ولی نگاهش نه. برگه در دستانش بود و او دیگر ثابت نبود و می دوید. و من دوان دوان به سمت مجتبی تا او را در خوشبختی خود سهیم کنم.