کمی به لب هایت نگاه کن که چگونه می خراشد آسمانی را نه جای رعد پیداست نه برق. لب های تو بود. خودم دیدم. کم حرف بود مثل خودم. گوشه گیر بودم مثل او و او مثل من بود و من مثل او. به پیری که می رسی به خیلی چیزها می رسی ولی خیلی چیزها را از دست می دهی. وقتی دست به سر خودت می کشی که خودت را نوازش کنی قشنگ می توانی یک سطح صاف را روی کله ات حس کنی و حس کنی شیارهای دستت را که وقتی سطح صافی نبود آن ها هم نبودند. روی صندلی پارک خیلی ها نشسته بودند ولی مطمئنم که هیچ کدام از آن ها مثل من این قدر سنگین نبودند. سنگینی تمام سال های خسته ای که هیچ کدام تکانی به خود نمی دادند که شاید از قبلی یا بعدی خود پیشی بگیرند. فلسفه ی آن ها را نمی دانم. مثل اسم کسی که هر روز کنار من روی این صندلی می نشیند و حرف نمی زند حتی یک کلمه. کاش وقتی می آمد می گفت سلام و من جواب می دادم و مثل هزاران آدمی که به هم می رسند می گفتیم چه خبر و مثل همان هزاران: سلامتی. به او هم می خورد که همان چند دهه ای که گذرانده بودم را گذرانده باشد. همیشه سفید می پوشید و حتی لکه یا چرکی هم به آن سفیدی اضافه نمی شد. حتی نگاه ها و حتی فاصله ی بین قدم زدن ها. هیچ چیز تغییر نمی کرد. حتی کفشش هم همان کفش بود. شاید این یک روح بود که هر روز می آمد و کنار من می نشست وحرفش این بود که تو هم به زودی روح می شوی و میروی روی صندلی یک پارک کنار یکی می نشینی و او را مجبور می کنی که به بدبختی هایش فکر نکند و فقط به تو نگاه کند و یادش برود تمام بخت های بدش را. صبح در خانه کاری نداشتم. بلند می شدم و از روزی که او می آمد حتما باید ریش هایم را مثل کله ام می کردم. لباس خوب می پوشیدم. اتو را از کمد بیرون کشیده بودم. یاد روزهایی که توان این را داشتم که دلبری کنم. تمام دوستانم حسرت این را می خوردند که من با رقصیدن می توانم دست خیلی ها رو توی دستم بگیرم و دوستانم که دستشان خالی است به کف دست شان نگاه کنند و بدانند که مویی ندارد و هنگام برگشتن به خانه با من حرف نزنند. حالا زمانه مرا به سمتی کشانده که صبح به امید پیرزنی به پارک می روم که حتی با من یک کلمه هم حرف نمی زند. بعد به این فکر کردم من هم پیرمردی شده ام که تا حالا حرف نزده ام. امروز هم آن پیرزن با لباس سفید آمد. کنارم نشست. چیزی در کار نبود. به هم نگاه کردیم. چرا او به من نگاه می کند؟ چرا من به او نگاه می کنم؟ بچه ای که مادرش را با خود به پارک آورده بود کمی آن طرف تر از ما داشت بازی می کرد به سمت ما آمد. ذوق کردم. من با این سنم تا حالا بچه نداشته ام و به این فکر می کردم که بچه ندارم ولی پیرزنی دارم که مرا به پارک بکشاند. بچه به سمت ما آمده بود و پیرزن داشت به او نگاه می کرد. او حتی به بچه هم چیزی نگفت. هیچ چیز. حتی به او لبخند هم نزد. او تا حالا بچه داشته؟ اگر داشته که باید ذوق کند اگر نداشته هم باید ذوق کند. آخر مگر می شود بچه دید و ذوق نکر؟ به من نمی خندی لااقل به این بچه بخند. با او حرف بزن. لپ های بچه را گرفته بودم که به من نگاه کرد. دستم را بر گرداندم همینطور که داشتم نگاهش می کردم. برگشتم عقب و سر جایم نشستم. نکند به خاطر یک الف بچه فردا نیاید کنار من روی یک صندلی بنشیند. برو بچه برو بگذار توی پیری خودمان نخندیم.