هیچچیز به اندازهی هل داده شدن به درون ماجرایی که دوست نداشتهای بخشی از آن باشی، آزاردهنده و عذابآور نیست. جونیپر نمیخواهد به خاطر بورسیهی پنجاه هزار دلاری به مهمانی مشکوک کشف معمای قتل برود که معلوم نیست چرا او یکی از دعوتشدگانش است! اما مادر طمّاعاش او را به اجبار به این مهمانی میفرستد و «این دروغ تو را خواهد کشت»، اینطور شروع میشود. چهار دوست و همکلاسی به یک مهمانی کشف قتل دعوت شدهاند و هرکس معمای قتل را حل کند بورسیه را برنده میشود. اما مگر میشود یک مهمانی با این مختصات و این شرایط فقط کشف راز یک قتل باشد؟ دهها راز در میان است و هزاران حرف نگفته که هرکدام از این چهار نفر را در آن درگیر و دخیل خواهد کرد. خانهای بزرگ، فراسوی تپهای بزرگ، پذیرای چهار نفری شده که پذیرفتهاند برای کشف راز بیایند ولی هیچکدامشان نمیدانند دروغهای بسیاری که در خود دارند ممکن است برایشان بد تمام شود و بالاخره با این واقعیت روبرو شوند که این دروغ تو را خواهد کشت! البته تا زمانی رمان پلسی پیچر را نخوانیم و تمامش نکنیم هیچچیز مشخص نیست؛ این دلهره و معماها و ماجراهایش باید خوانده شوند تا شاید امیدی برای نجات باشد!
کتاب «این دروغ تو را خواهد کشت» رمانی نوشته «چلسی پیچر» است که اولین بار در سال 2018 به انتشار رسید. پنج نفر، دعوتنامه هایی اسرارآمیز را از طرف «سرپرست» برای حضور یافتن در یک مسابقه معمای قتل دریافت می کنند. برنده بازی، بورسی تحصیلی به ارزش پنجاه هزار دلار را به دست خواهد آورد—چیزی که هر پنج نفر به شدت به آن نیاز دارند. وقتی آن ها به «عمارت چری استریت» می رسند و روی صندلی های خود دور یک میز می نشینند، از همان ابتدا مشخص است که «سرپرست»، چیزی بیش از فقط یک بازی ساده را برای آن ها در نظر دارد. معلوم می شود آن ها برای مدتی طولانی زیر نظر بوده اند و «سرپرست»—کسی که همه آن ها را به خوبی می شناسد—در عمارت حضور دارد و به دنبال انتقام برای اتفاقی است که چند ماه پیش در یک مهمانی کریسمس رخ داد؛ انتقام برای اسرار تاریک و خطرناکی که هر کدام از آن ها پنهان کرده اند.
ضرباهنگ سریع داستان از ابتدا تا انتها مخاطبین را هیجان زده نگه خواهد داشت.
داستانی مهیج که انتخابی عالی برای طرفداران کتاب «یکی از ما دروغ می گوید» است.
اثری لذت بخش و سریع.
برعکس او، «رابی» وحشت زده بود. رفت طرف پنجره و پرده را کنار زد، انگار آماده فرار می شد. متأسفانه ممکن نبود. نرده های آهنی، آن ها را در اتاق حبس کرده بود. رابی گفت: «ما را توی تله انداخته.» «جونیپر» که با دیدن آن نرده ها ضربان قلبش تند شده بود، پرسید: «کی؟ پارکر؟» «رابی» سرش را تکان داد و به پنجره زل زد، انگار منتظر بود شبحی از لای نرده ها بخزد توی اتاق. شبحی با موهای سیاه و چشم های آبی گیرا.
وقتی رویش را برگرداند، موهایش مثل رودهای باریکی در یک دریای سرخ، روی شانه هایش موج زدند. با این که چند ماه پیش موهایش را رنگ کرده بود، «جونیپر» هنوز هم به آن رنگ عادت نکرده بود. آن دو تا با هم بزرگ شده بودند و «جونیپر» به موهای حنایی «رابی» عادت داشت.
سه ماه پیش «رابی» در دستشویی دخترها در دبیرستان «فالن اوکز» اصرار داشت که موهایش «مثل رشته های یاقوت شده». «جونیپر» از یکی از توالت ها بیرون می آمد که دید «رابی» جلوی آینه ایستاده. و بعد، سکوت. از وقتی که میانه شان به هم خورده بود و قادر نبودند به چشم های همدیگر نگاه کنند، همیشه سکوت بینشان برقرار می شد.
اونقدر جذاب نبود واقعا جنایی اش ضعیف بود به نظرم کتابای جنایی خیلی بهتری از این هست
کتاب خیلی مهیجیه