هراسی واقعی وارد تنش شد. حالا مه همه جا را فرا گرفته بود، درست به همان غلظتی که در ساختمان «ریموند» دیده بود. سعی کرد و نتوانست خودش را کنترل کند. ترس داشت تمام وجودش را فرا می گرفت که ناگهان مه از بین رفت و درست رو به رویش بود: در. چطور قبلا در را ندیده بود؟
«ای جی» کلید را از جیبش درآورد و بعد یادش افتاد که پروفسور گفته بود که در، قفل نیست. لرزان در را هل داد. سنگین بود و آنقدر بی استفاده مانده بود که لولاهایش انگار زنگ زده بودند.
«ای جی» نفسی عمیق کشید و به طبل های جنگ و ترس درونش گوش داد، وزنش را روی در انداخت. در خیلی ناگهانی باز شد و «ای جی» به راهرویی با دیوارهای چوبی خیره شد. چند لحظه طول کشید تا چشم هایش به تاریکی مطلق اطرافش عادت کند.