یک داستان سفر در زمان بدیع.
این اثر، تمام مخاطبین خود را غافلگیر و مسحور می کند.
یک اثر جذاب تفکربرانگیز.
هراسی واقعی وارد تنش شد. حالا مه همه جا را فرا گرفته بود، درست به همان غلظتی که در ساختمان «ریموند» دیده بود. سعی کرد و نتوانست خودش را کنترل کند. ترس داشت تمام وجودش را فرا می گرفت که ناگهان مه از بین رفت و درست رو به رویش بود: در. چطور قبلا در را ندیده بود؟
«ای جی» کلید را از جیبش درآورد و بعد یادش افتاد که پروفسور گفته بود که در، قفل نیست. لرزان در را هل داد. سنگین بود و آنقدر بی استفاده مانده بود که لولاهایش انگار زنگ زده بودند.
«ای جی» نفسی عمیق کشید و به طبل های جنگ و ترس درونش گوش داد، وزنش را روی در انداخت. در خیلی ناگهانی باز شد و «ای جی» به راهرویی با دیوارهای چوبی خیره شد. چند لحظه طول کشید تا چشم هایش به تاریکی مطلق اطرافش عادت کند.
آیا کودک شما هر روز مطالعه می کند، نه به خاطر این که مجبور است، بلکه چون خودش دوست دارد؟