چشمم به تلویزیون رنگی افتاد. با گریه پرسیدم جریان این تلویزیون چیه؟
آقاجان هم با گریه شوق توضیح داد: کادوی تولدته محسن جان!
آقاجان واقعا هم من و هم جیبش را شرمنده کرده بود. همانطور که به عنوان کادوی موفقیت ملیحه در کنکور یک ماشین لباسشویی برای خانه گرفته بود، بخاطر نمره های من هم تلوزیون رنگی خریده بود. فکر می کنم بر فرض محال اگر من و ملیحه قبل از ازدواج او و مامان به دنیا آمده بودیم، به بهانه موفقیت تحصیلی ما می توانستند کل جهیزیه و اسباب و وسایل زندگی شان را تکمیل کنند.
دوباره برگشتم و کاغذ کادو خریدم. برای اینکه سریع تر به خانه برسم، زنگ آقای اشرفی را زدم و فرار کردم.
دروغ گفتن به دروغگو ها خیلی هنر می خواهد.
آدم اگر کتابی را خوانده باشد که دیگر به دردش نمی خورد. اگر هم تا به حال نخوانده که پس معلوم است اصلا به دردش نمیخوره؛ وگرنه تا به حال میخوانده...
گفت مثلا از الان یکی را برای من در نظر گرفته که وقتی بزرگ شدم همان را برای بگیرند. لابد منظورشان رویا، دخترخاله اقدسش، بود که هم سبیل هایش از مال من بیشتر بود و هم شماره کفشش، هم قد و هیکلش... از حرف مامان قرمز شده بودم؛ ولی کسی خبر نداشت خودم یکی را در نظر دارم. می خواستم بزرگ که شدم با خانم معلممان عروسی کنم. البته قبل از من حمید می خواست با او عروسی کند؛ اما وقتی او با خط کش تنبیهش کرد، تصمیم گرفت برود با مجری برنامه کودک عروسی کند...