سر زده بود به روزگار من طبق معمول، طبق سوگند شومش... آمده بود با دعوتی از سیاهی، ارمغانی از نافرمانی... وهنوز داغ سجدۀ نکرده بر پیشانی اش بود! معلوم نبود احساسم به کدام درۀ مخوف تبعید می شد اگر مرا بیش از من دوست نمی داشتی! نافرمانی و شیطنت های گاه وبیگاهم را که اینگونه تاب می آوری خجالت می کشم از خودم! می دانم با حضورت نجاتم می دهی، وقتی بی شرمانه پا می گذارد به خیالم و می خواهد بدزدد مرا از بودن. نمی دانم چه می کردم اگر پرده می انداختی، وقتی در ثانیه های به گل نشسته دست وپا می زدم! خدایی که لابه لای نفس هایم پیدایی...!