سارا: گفتی سراغ یه گارسون زن گرفت؟ بهش گفتی که من دختر مالک اینجام؟ مالوی: گفتم. خودت که می دونی، من از این آمریکایی ها زیاد خوشم نمیاد. درست جواب شو ندادم. سر بالا. بهش گفتم تو رفتی همین اطراف یه قدمی بزنی، گفتم هنوز باز نکردیم، چیزی هم آماده نداریم اون هم زد بیرون و سوار کالسکه شد و رفت. سارا: [نگران] امیدوارم رفتارت برخورنده نبوده باشه. قیافه اش چه شکلی بود میکی؟ مالوی: خوب بود، خوشگل بود، البته اگه تو از این جور قیافه ها خوشت بیاد. سفید و بور و چشمای درشت و . . . خوب بود. سارا: درست همون جوری که سایمون گفته بود! چند سالش بود؟ مالوی: دقیق نمی دونم. جوون تر از اونی بود که مادر این باشه! حدودای سی. میگم شاید خواهرشه. سارا: خواهر نداره. مالوی: [نیشخند] پس حتما دوست دخترشه. اومده اینجا چشمای تورو در بیاره! سارا: سایمون هیچ وقت با هیچ دختری نبوده! مالوی: این خودش بهت گفته؟ [تمسخرآمیز] تو هم باور کردی؟! پس دیگه تمومه! سارا: [عصبانی] به تو ربطی نداره! منم احمق نیستم [مکث - نگران] کاش بهش می گفتی مریض شده و آوردیمش اینجا که مجبور نشه تو این هوای گرم تا اونجا بره. مالوی: وقتی اون هیچی نپرسید من چی باید می گفتم؟ سارا: آره! راست می گی. خب دیگه ولش کن هر کی بوده رفته، مهم نیست.