داستان کوتاه موش گرسنه یکی از داستانهای مجموعه تلخون است. این مجموعه توسط صمد بهرنگی و در سال ۱۳۴۲ نوشته شدهاست. داستانهای این دوست مهربان کودکان، به ظاهر برای کودکان فقط نوشته شدهاست. اما مفاهیم و مضامینی که در آن استفاده شده برای بزرگسالان نیز مناسب است. برای اینکه نسلی سالم و انسان به جای بگذاریم باید از کودکی مفاهیم والای اخلاقی و انسانی را به آنها بیاموزیم. کودکان نهالهای ضعیف و کوچکی هستند که به راحتی میتوان آنها را شکل داد. پس باید به بهترین نحوه این نهالهای نرم را تبدیل به درختی تنومند و با ریشههایی قوی کرد. هدف صمد بهرنگی و تمامی داستان نویسان دنیا هم همین است. داستان موش گرسنه اشاره واضحی به ضرب المثل دست بالای دست بسیار است، دارد.
نویسندگان بسیاری مانند عبید زاکانی و جان اشتاین بک قصه کودکانه اما با مضامین مهم را درمورد موشهای روستایی و شهری نوشتهاند.
صمد بهرنگی در ۲ تیر ۱۳۱۸ در محله چرنداب در جنوب بافت قدیمی شهر تبریز در خانوادهای تهیدست چشم به جهان گشود. پدر او «عزت» و مادرش «سارا» نام داشتند. صمد دو برادر و سه خواهر داشت. پدرش کارگری فصلی بود که بیشتر به شغل زهتابی (آنکه شغلش تابیدن زه و تهیه کردن رشته تافته از روده گوسفند و حیوانات دیگر باشد) زندگی را میگذراند و خرجش همواره بر دخلش فزونی داشت. برخی اوقات نیز مشک آب به دوش میگرفت و در ایستگاه «وازان» به روسها و عثمانیها آب میفروخت. بالاخره فشار زندگی وادارش ساخت تا با فوج بیکارانی که راهی قفقاز و باکو بودند به قفقاز برود. رفت و دیگر بازنگشت.
صمد بهرنگی پس از تحصیلات دبستان و دبیرستان در مهر ۱۳۳۴ به دانشسرای مقدماتی پسران (تبریز) رفت و در خرداد ۱۳۳۶ از آنجا فارغالتحصیل شد. از مهر همان سال و در حالیکه تنها هجده سال سن داشت آموزگار شد و تا پایان عمر در آذرشهر، ممقان، قاضیجهان، گوگان، و آخیجهان در استان آذربایجان شرقی که آن زمان روستا بودند تدریس کرد. در مهر ۱۳۳۷ برای ادامهٔ تحصیل در رشته زبان و ادبیات انگلیسی به دورهٔ شبانهٔ دانشکده ادبیات فارسی و زبانهای خارجی دانشگاه تبریز رفت و همزمان با آموزگاری، تحصیلش را تا خرداد ۱۳۴۱ و دریافت گواهینامهٔ پایان تحصیلات ادامه داد.
داستان از موش صحرایی آغاز می شود. در یکی از روزهایی که موش احساس گرسنگی شدید داشت به سمت باغی رفت. سه سیب پای درخت افتاده بود که همگی را خورد . سپس باد تندی وزید و برگ های بسیاری برسرش ریخت. موش هم عصبانی شد و همه ی برگ ها را هم خورد. به سمت بیرون باغ به راه افتاد که باغبان را دید و به او گفت که سیب ها و برگ هایشان را هم خورده است. باغبان او را تهدید کرد که اگر بار دیگر به باغ بیاید، موش را خواهد کشت. اما موش عصبانی شد و در یک لحظه باغبان را بلعید. سپس به سمت روستا به راه افتاد . در روستا تازه عروسی را دید که ذغال درست می کرد. عروس موش را بیرون راند . اما در یک چشم بهم زدن موش شکمو عروس را هم بلعید . موش بدجنس دوباره به راه افتاد سر راه به چند دختر رسید که گلدوزی میکردنند. موش آن ها را هم خورد. دوباره به راه افتاد و به چند پسر بچه که مشغول تیله بازی بودند رسید. موش پسران را نیز به راحتی خورد. سپس به منزل یک پیرزن رسید. پیرزن که در یافته بود موش احساس زیرکی می کند به او گفت که پیرزنی لاجون است. موش هم دلش سوخت و به پیرزن فرصت داد تا غذایی برایش فراهم کند. اما پیرزن به جای غذا گربه ی بزرگ و ترسناکش را آورد . پس از تعقیب و گریز بسیار موش توانست در جایی مخفی شود. اما گربه دست بردار نبود. چند ساعتی ک گذشت موش پاورچین پاورچین به بیرون از مخفیگاهش آمد. در همان لحظه گربه او را گرفت و شکمش را پاره کرد. از شکم موش صحرایی باغبان، تازه عروس، دختران گلدوز و پسران تیله باز بیرون آمدند .