مثل طاعون می ماند. گاهی همین طور پشت هم بد می آوریم، انگار قبیله ی بدشگون ها به ما حمله می کنند. صبح آفتاب نزده، در حال رانندگی هستید، ماشینی بوق بوق کنان بغل به بغل ماشین شما حرکت می کند. نگاهی به او می اندازید. بال بال می زند و می خواهد با اشاره چیزی به شما بفهماند. او به لاستیک ماشین شما اشاره می کند، ماشین را یک گوشه متوقف می کنید و سراغ همان محلی که راننده بال بال می زد، می روید. ای دل غافل، پنچر کردید. وسط بزرگراه، تا چشم کار می کند فقط جاده است و هوای ابری و ماشین هایی که دل شان رحم ندارد بایستند و دستی به ماشین ببرند. دست به کار می شوید و جک را بیرون می آورید و لاستیک ماشین را عوض می کنید. کم کم باران شروع می شود. یک نگاهی به آسمان می اندازید و با خدا خصوصی چند کلمه حرف ردوبدل می کنید. اما خدا توجهی به حرف شما نمی کند و باران نازل می شود. شما تند و تند پیچ ها را سفت می کنید، جک و لاستیک پنچر را می اندازید پشت صندوق و گازش را می گیرید. باران نیست که انگار آسمان را لوله کشی کرده اند. موش آب کشیده وارد شرکت می شوید. آبدارچی چایی را روی میز می گذارد و اخبار شرکت را یواشکی در چند ثانیه برای شما بازگو می کند. گاوتان در حال زاییدن است. باری که ارسال کرده بودید، به مقصد نرسیده. دیروز آخر وقت مجبور شدید با اصرار یکی از مشتری ها، باری را بدون هماهنگی، ارسال کنید. حالا شتر با بارش گم شده است. گوشی را بر می دارید، مشتری پاسخ نمی دهد. خودتان می دانید بدون هماهنگی بار را ترخیص کرده اید و حالا مسئول کل خسارت آن هم دقیقا خود شما هستید.