در را باز می کنم. همه جای خانه سفید است. نور ظهر که از پنجره های بی پرده تو آمده چشمم را می زند. می ایستم تا به نور عادت کنم. خانه خالی است. من، سایه، همه چیز را فروختم. یک آگهی دادم و پلک زدم و همه چیز صاحب جدید پیدا کرد. منتظرم. دم عیدی بنگاهی رفته سفر و ساکنان تازه این خانه تا یک ساعت دیگر می آیند کلید را تحویل بگیرند. دیروز باید می آمدند اما زنگ زدند که شلوغ است و ترافیک و ماشین پنچر شده و امروز می آیند. عجله ای نیست. تنهایی و سکوت این خانه را لازم دارم. از توی هود صدای پای پرنده می آید. اولین بار که این صدا را شنیدم فکر کردم خانه موش دارد. بعد فهمیدم پرنده ای توی سوراخ هواکش هود لانه ساخته. هود را روشن نمی کردم تا پرنده و جوجه هایش نترسند. به خودم می گفتم کمی بوی پیاز سرخ کرده توی خانه بپیچد که بد نیست. یعنی اینجا آدم ها زندگی می کنند. نفس می کشند. دلم همزیستی کنار پرنده ها را می خواست. کنار همین یک وجب از طبیعت که دستم به آن می رسید، توی شهری که یک روز یک عالم ییلاق داشت و حالا شده یک قفس بزرگ. دو تا گنجشک لبه بالکن نشسته اند. دو تا گنجشک عاشق. خنده ام می گیرد. آخر رمانتیک جان از کجا می دانی که آن ها عاشق اند؟ امروز را فراموش نمی کنم. بالاخره تصمیم گرفتم آن حرف ها توی دلم نماند. می نویسم شان. باید از ذهنم بیرون بیایند تا نفس بکشم و...