داغ که می دانی چیست؟ علامت را می گرفتند توی آتش، سرخ و آتشین که می شد، می نشاندند روی بازو یا هرجا. درد داشت؟ بله داشت. اما یک ساعت. یک شب. یک هفته. بعدش خلاص. جایش ولی همیشه می ماند. این همیشه چه آدم را می ترساند! همیشه. این است که گفتیم الهی داغ نبینی. که تمام عمر، جلو چشمت نباشد علامت نبودن یکی. همان که حافظ می گوید «دارم من از
فراقش در دیده صد علامت» شاید..
تجربه سوگ، یک لایه نامریی-اما محسوس و واقعی- به روی همه
چیز دنیای آدم می کشد..
و ما می دانیم که هرگز، هیچوقت، به تمامی شاد نخواهیم بود. که هرگاه دستمان را پیش آوریم تا شادی را لمس کنیم - حتی از نزدیک، حتی در آغوش هم که باشیم- انگشتانمان لایه ای نامریی از غم را لمس خواهد کرد
یادم بیاور برایت بنویسم عشق را باید بی حساب و کتاب اندوخت اما با حساب خرج کرد. و برایت بنویسم که هی بر این طبل بی صدا اما توخالی "بی حساب دوست داشتن" نکوبی. که دوست داشتن حساب و کتاب دارد. دوست داشتن حد و مرز می شناسد
حساب و کتابش؟
ظرفیت خودت. که اگر می توانی ظرفت را بزرگتر، ظرفیتت را بیشتر کن. اگر نمی توانی اما اندازه نگه دار
حد و مرزش؟
عزت خودت. کرامت خودت. شخصیت خودت. دوست داشتن که نباید تو را بی عزت، بی کرامت، بی شخصیت کند