ترس! تا وقتی یک تفنگ دولول شکاری به سمتت نشانه نرفته باشد، نمی توانی عمق آن را درک کنی! وحشت! دم غروب، میان مه، وسط یک جنگل در دامنه ی کوهستانی سرد، یک واژه ای بی معنی برای احساسی ست که داری. دلهره! وقت گم شدن در یک همچین جایی، با وجود اون تفنگ بزرگ که مدام روی تو و همراهانت می چرخه، حس تازه ایه که حتی توی ترن هوایی لندن هم تجربه اش نمی کنی!
نسبت به کارای دیگه ک از خانم فرخی خوندم( همسایه ماه و سروین )این رمان خیلی ضعیف بود موضوع خاصی نداشت برای مخاطب کودک مناسب بود تا بزرگسال