طالب آب، تا لب رود رفت، پا در مخمصه گذاشت؛ در آن میدان آشوبناک، کوه آرامش بود. وقتی که وارد رود شد، به میمنت حضورش، آب، گل نشد، گلاب شد! معجزه ای به وقوع پیوست؛ اما چه سود که کوفیان عاجز از درک آن بودند، کر بودند، لال بودند! قطرات آب به غلیان افتادند، وقتی پا در علقمه گذاشت، حرارت غیرتش، رودخانه را به جوش آورد... آن ها می خواستند سد را بشکنند. ماه هاشمی علقمه را به جزر و مد واداشت، متلاطمش کرد... رود نمی دانست چه اتفاقی برایش افتاده است... خود ماه به آب زده بود! عکس رویش که در آب علقمه افتاد، روز خورشیدش را فراموش کرد و دشت مهتابگیر شد، آب از جمال صورتش روشن گشت و نمی خواست از ماه دل بکند.
او هشتمین شهید کربلاست؛ سوگواره ای به راه انداخت که آن سرش ناپیدا بود؛ سوگواره ای که هم گهواره در آن بود و هم گوشواره، روضه حضورش در رودخانه را باید شنید و زار زار گریست. لب جویبار انار به دانه دانه شدن دچار شد؛ حقیقت را قطعه قطعه کردند! سردار، سرنگون شد اما علم، سرپا ماند بیرق که می جنبید، به اهل حرم رمق می بخشید؛ رمق مقاومت و...
کتاب دست هایش