دریا، ته نداشت؛ پایانش به افق گره می خورد، همسایه دیوار به دیوارش آسمان بود و ابر. خورشید برای ساعاتی مهمان آسمان می شد و برای دقایقی، اول روز و آخر روز هم با چشم خونین به دریا سر می زد؛ این کار هر روزش بود.
دریا و آسمان به این مهمان همیشگی عادت کرده بودند؛ حتی روزهایی که دل آسمان می گرفت و گریه می کرد و دریا، طغیان؛ خورشید کار تکراری اش را انجام می داد و انگار برایش مهم نبود صاحبخانه در چه وضع و حالی است… ماموریتش این بود که حاضری بزند؛ نیامدنش روزگار خلایق را سیاه می کرد و...