داد و فریادهایمان در حجم صدای تیر و ترکش گم بود. فائز طوریکه نگاهش را از من بدزدد صداها را بهانه کرد، نیمتنهاش را چرخاند و از پشت همان دیواری که در پناهش بودیم به انتهای میدان سرک کشید. کوتاه نیامدم و بلندتر داد زدم: «گفتم بگیرش که بی غیرت نشی...» نگاه درماندهاش از من گذشت و به آسمان افتاد که پر از اشک بود. از عمق وجودش داد زد. طاهاااا...
کتاب ناپیدا