رمانی قدرتمند و بهنگام درباره ی هراس جنگ.
با کاراکترهایی به یاد ماندنی.
کتابی مهم با بینش های فراوان.
مثل رعد و برقی است که در دوردست اتفاق بیفتد. وقتی آسمان شب روشن می شود، افراد ما فریاد شادی سر می دهند، ولی من با تمام وجودم می ترسم. صدای انفجار بسیار دور است، ولی در درون من نیز هست. اصل مسئله صدا نیست؛ انگار چیزی درون سینه ام به لرزش درمی آید.
اما شاید حق با او و «میلر» باشد. شاید تعداد کشته ها بیشتر از تعدادی است که در اخبار اعلام می شود، ولی نمی خواهم تعدادش را بدانم.
عده ای مرد که بعضی گریه می کردند و بعضی آرام صحبت می کردند، اطراف ماشین ها ایستاده بودند و منتظر آمبولانس بودند تا اجساد را ببرد. هنوز هم سعی می کنم چشمم را از اجساد برگردانم، چون نمی خواهم آن ها را ببینم.