خانم اسمایلی دست گروهبان را دید که گربه را نوازش می کرد. دست های بزرگی داشت که با آن انگشتان ظریف، لاغر و بلندش خوش ترکیب می نمودند. حالا این انگشتان گوش های گربه را تاب می دادند، حالا این انگشتان پس گردن گربه را گرفته و همچون شانه ای جاندار بر کمر منقبض شده گربه فرو می رفتند.
خانم اسمایلی می توانست قسم بخورد که گروهبان با این شدت عمل داشت به گربه صدمه می رساند، اما خرخر بلند گربه و ساییدن سرخوشانه گونه هایش به دست چابک گروهبان شک او را باطل کرد. خانم اسمایلی با خود اندیشید چقدر عجیب است که شور و شعف تا این حد به رنج و عذاب و نزدیک است...
گروهبان از بشقابش یک استخوان گوشت دنده به گربه داد. گربه آن را روی میز خورد در حالی که دست گروهبان هنوز او را نوازش می داد. خانم اسمایلی راضی نبود، اما درست هم نبود به خاطر یک چیز کوچک و احمقانه جار و جنجال به راه بیندازد. به خصوص باتوجه به آنچه به دنبال می آمد.