کتاب «هرگز نیفت» از سال ۱۹۷۵ و در شهر باتم بنگ کامبوج روایت خود را شروع می کند. راوی کتاب کودکی است که سعی دارد تصویری از زندگی و محیط اجتماعی پیرامون خودش را ارائه کند و در این میان ساختار طبقاتی و اجتماعی حاکم بر این جامعه را به تصویر می کشد.
داستان این کتاب بر موضوع جداسازی اعضاء خانواده ها در کامبوج طی این مقطع خاص زمانی و وادار کردن کودکان به کار روی شالیزارهای برنج حرکت می کند و در ادامه تصویری هولناک از تلاش برای وادار کردن افراد برای اعتراف به خائن و وطن فروش بودنشان و در ادامه کشتار آنها و دفن شان در گروهای دسته جمعی اشاره می کند؛ قتل عامی که طی آن دو میلیون نفر معادل یک چهارم جمعیت این کشور کشته شدند.
سه روزه که داریم راه می ریم. یه صف طولانی از بچه. همه سیاه پوش. یه مار سیاه با پونصد تا چشم. خسته. پاهام مثل سنگ سنگین شده، توی سرم فقط به فکر قدم های بعدی ام و بعد قدم بعدی. فقط راه می رم. نه فکری نه توجهی. بعضی از بچه ها توی راه می میرن. در حال راه رفتن می میرن. بعضی از بچه ها واسه والدینشون گریه می کنند، و اینکه خسته ان. گرسته ان. بهشون شلیک می شه و یا با سرنیزه طرف می شن. حالا حتی دیگه نگاه هم نمی کنیم. فقط راه می ریم.
اینجا حالا فصل بارونه و مسیر مثل یه رودخونه ای از گل و لای، شبا خیلی سرده و پتو نداریم، فقط پیژامه های نازک، واسه همین همه مون نزدیک هم می خوابیم که گرم بمونیم. فصلیه که ممکنه مالاریا سر برسه و تمام مدت حشره ها مار و نیش می زنن. شبا با خودم فکر می کنم یه کم برای خانواده ام گریه کنم اما کاری رو می کنم که عمه ام می گه، فقط توی ذهنتون گریه کنین! در طول روز هوا خیلی داغه، مثل بخار آب جوش تقریبا و همانطور که راه می رم فکر می کنم شاید دیونه شدم. آخه فقط به یه چیز فکر می کنم، بستنی قیفی.
غم انگیز ولی جذاب در این کتاب اشنا میشویم با بخشی از جنایات خمرهای سرخ در کامبوج