کتاب عاشقانه ای در آشویتس

The Wrong Boy
  • 25 % تخفیف
    85,000 | 63,750 تومان
  • موجود
  • انتشارات: نشانه نشانه
    نویسنده:
کد کتاب : 61112
مترجم :
شابک : 978-6226674362
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 242
سال انتشار شمسی : 1401
سال انتشار میلادی : 2012
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : 12 آذر

معرفی کتاب عاشقانه ای در آشویتس اثر سوزی زیل


داستان دختر یهودی که با خانواده اش به آشوییتس فرستاده شد. او عاشق پسر اشتباهی می شود - پسر آلمانی فرمانده ی اردوگاه.
هانا یک پیانیست با استعداد، و دومین دختر محافظت شده یهودیان طبقه متوسط مجارستان است. در اواخر جنگ جهانی دوم، یهودیان بوداپست جمع آوری و به آشویتس فرستاده شدند. هانا و مادر و خواهرش از پدرش جدا شده اند. مادرش به بیمار روانی مبتلا شده و روز به روز بدتر می شود تا اینکه او را نیز به جایی می برند. خواهرش اریکا کم کم از گرسنگی می میرد. هانا یک نوجوان 15 ساله کاملا ساده لوح است، اما وقتی فرصتی برای نواختن پیانو برای فرمانده اردوگاه به او داده می شود، او به شدت مشتاق است که انتخاب شود. او هر روز تحت نگهبانی به خانه ی فرمانده می‌رود و منتظر می‌ماند تا فرمانده موسیقی بخواهد. همچنین پسر فرمانده، کارل، در این خانه زندگی می کند. جوانی خوش تیپ که به نظر می رسد کاملا از آنچه در اطرافش می گذرد جدا شده است. هانا از او متنفر است که در اتاق موسیقی نشسته و مشغول نقاشی است. اما هر چه هانا بیشتر به آن خانه می رود، بیشتر متوجه می شود که چیزهای دیگری در جریان است. چیزهای مخفی. کارل ممکن است آن کسی نباشد که او فکر می کند. و هانا قبل از اینکه بفهمد چه اتفاقی دارد می افتد عاشق پسر اشتباهی شده است.

کتاب عاشقانه ای در آشویتس

سوزی زیل
سوزی زیل در سال 1966 در ملبورن متولد شد و به عنوان وکیل متخصص در دعاوی حقوقی کار کرده است. سوزی پس از تولد اولین فرزندش، قانون را ترک کرد تا روی نوشتن تمرکز کند. سوزی برای مجلات نوشته است و نویسنده کتاب های کودک برنده جوایز است.
قسمت هایی از کتاب عاشقانه ای در آشویتس (لذت متن)
آنها آمدند، نیمه های شب؛ و سکوت را با مشت هایشان دریدند و آنقدر بر در کوبیدند تا پدر در را برایشان باز کرد. من پاورچین پاورچین به سمت تخت خواهرم رفتم و آرام زیر پتوی تختش خزیدم. اریکا بیدار بود. نجواکنان در گوشش گفتم: «من از اونها متنفرم.» مادرمان وقتی از این کلمه استفاده می کردیم خیلی بدش می آمد اما چه فایده، من واقعا از آنها بدم می آید. از شان متنفرم. از یونیفورم های کاملا با وسواس اتوشده شان متنفرم. از این که پدر را هل میدهند متنفرم، و از رد پوتین های کثیف شان بر روی فرش ایرانی مادرم متنفرم. من از آنها متنفرم که در کنیسه ها را تخته می کنند و کتاب های مان را آتش می زنند. اما بیشتر از همه به این خاطر از آنها متنفرم، که حس ترس و تحقیر و خواری به من می دهند.