آنها آمدند، نیمه های شب؛ و سکوت را با مشت هایشان دریدند و آنقدر بر در کوبیدند تا پدر در را برایشان باز کرد. من پاورچین پاورچین به سمت تخت خواهرم رفتم و آرام زیر پتوی تختش خزیدم. اریکا بیدار بود. نجواکنان در گوشش گفتم: «من از اونها متنفرم.» مادرمان وقتی از این کلمه استفاده می کردیم خیلی بدش می آمد اما چه فایده، من واقعا از آنها بدم می آید. از شان متنفرم. از یونیفورم های کاملا با وسواس اتوشده شان متنفرم. از این که پدر را هل میدهند متنفرم، و از رد پوتین های کثیف شان بر روی فرش ایرانی مادرم متنفرم. من از آنها متنفرم که در کنیسه ها را تخته می کنند و کتاب های مان را آتش می زنند. اما بیشتر از همه به این خاطر از آنها متنفرم، که حس ترس و تحقیر و خواری به من می دهند.