نور آتش شمال شهر آن قدر بود که او بتواند حروف سردر بنایی را که در اثر بمباران ویران شده بود، بخواند. پس از خواندن نام «سنت هاوس» با احتیاط از پله ها بالا رفت. از یکی از پنجره های سمت راست زیرزمین نوری می تابید. لحظه ای ایستاد و کوشید تا پشت شیشه های آلوده به خاک و دود چیزی ببیند، سپس سلانه سلانه در جهت خلاف سایه اش که بالاتر بر دیوار سالمی مدام بزرگ و بزرگ تر می شد، به راه خویش ادامه داد. شبحی ضعیف با بازوان نحیف و بی رمق، شبحی گنده و پف کرده که سرش از حاشیه ی دیوار به سویی خمیده بود. بر روی خرده شیشه ها به راه خود ادامه داد و همین که خواست به سمت راست بپیچد ناگهان ترسید و قلبش به شدت به تپش افتاد و احساس کرد دارد می لرزد.
هانس تکان خورد. سه هفته را در بستر گذرانده بود. این مدت به نظرش بی نهایت رسید، مثل این بود که تمام زندگی را همین جور سپری کرده باشد، در اتاقی نیمه تاریک، با کرکره های همیشه بسته و نان و سیگار و سوپ آماده. این سه هفته می توانست سه سال باشد. او دیگر هیچ احساسی از زمان نداشت؛ به نظرش می آمد که در واقعیتی تیره و تار فرو رفته است.
طرف راست توی طاقچه ای تاریک کسی بی حرکت ایستاده بود. خواست چیزی بگوید، مثلا سلام کند. اما تپش قلب صدایش را بند آورده بود. موجود درون طاقچه چیزی شبیه یک چماق تیر در دست داشت. با تردید باز هم نزدیک تر شد و هنگامی که دید آن موجود مجسمه ای بیش نیست، باز هم قلبش آرام نگرفت. به پیش روی خود ادامه داد و در میان نور ضعیفی چشمش به یک فرشته ی سنگی افتاد که موهای مجعد داشت. فرشته زنبقی در دست گرفته بود.