داستانی که از زبان پسر بچه ای 9 ساله روایت می شود که تا به حال به غیر از اردوگاه پناهندگی هیچ چیز دیگری ندیده است. او فقط از دریا شنیده و منتظر است تا یک روز پدرش بیاید و آن ها را از پشت حصارها نجات دهد. صبحی هیچ گاه پدرش را ندیده او در همین جا به دنیا آمده و حتی با آدمی خارج از این جا در ارتباط نبوده. اما بالاخره دختری از پشت حصارها سر می رسد، جیمی، دختر ماجراجویی که معتقد است هر جا حصاری کشیده شده حتما چیز قابل توجهی در آن وجود دارد. داستانی که غمی عمیق و شوخی هایی گاه به گاه را در خود جای داده است، رمانی که باید خواند.
کتاب گنجشک استخوانی