آشنایی شان برمی گشت به ده سال پیش. به آن شب لعنتی که از حواس پرتی اتوبوس های قزوین را اشتباه سوار شده بود. بوی گوشت خام اتوبوس را پر کرده بود. باران دست بردار نبود و هرچه می گذشت جاده به هیچ کجای کرج ختم نمی شد که چشم های شان به هم گره خورد. ولو شده بود روی شیشه و معشوق او را محکم بغل کرده بود. باران وحشیانه می خورد به شیشه و آن دو وحشیانه در هم فرو می رفتند. رویش را برگرداند تا باران و شیشه را نبیند و هیچ کسی را ندید و تازه یادش آمد جز او کسی سوار اتوبوس نشده بود. بوی گوشت خام و صدای بلند عشق بازی کلافه اش کرده بود اما شک نداشت که جاده باید به جایی ختم شود. مثلا به پراگ. به هتل ارزان قیمتی که ”تو“ چسبیده است به یکی از اتاق هایش و هرچه طلاهای مادرش کمتر می شود ”تو“ شب بیشتری را در آن جا خوش می گذراند و احمقانه نقش فیلسوفی سرگردان را بازی می کند. شک نداشت و این آغاز فاجعه بود.