داداش کوچولویم را خیلی دوست دارم؛ مخصوصا وقتی که خواب است! چون وقتی خواب است، همه چیز سر جایش است! روزی که جشن تولدم بود، آرزو می کردم که بیدار نشود؛ و گرنه، همه چیز را به هم می ریخت و پیش مهمان ها آب رو ریزی می کرد… اما از بد شانسی من، با اولین صدای زنگ مهمان ها از خواب پرید و دردسرهای من شروع شد. جیغ زد، داد زد، فریاد کشید و کیک تولد را خراب کرد. ولی با همه ی این دردسرها، او باعث شد که به مهمان های من خوش بگذرد.