این بنده ی ضعیف بیچاره با یکی از این لتکـاچی هـا کـه اهـل محـل، گـداهای نره غول سامره را به آنها ترجیح می دهند کنار آمده و سوار قـایق شـدم. رودخانـه پیربازار در مرداب انزلی مـی ریـزد و در دهانـة مـرداب تعـدادی قـایق بـزرگ و کوچک من جمله ناو سلطنتی یعنی کشتی منحصربه فـردی کـه در اختیـار دولـت ایران است مشاهده می گردد. ناو مخصوص اعلی حضرت ناصرالدین شاه به انـدازة یکی از زورق های معمولی کوچکی است که روی رودخانه تیمز کـار مـی کنـد و به طرز بسیار زشت و زننده ای روی آن را نقاشی و رنگ آمیزی کرده اند. بنده که تـا آن تاریخ ناو سلطنتی به این ابتذال ندیده بودم زیرا همه چیزش قراضه و فرسـوده است و اصولا متناسب با شئون سلطنتی نخواهد بود و با ایـن وصـف مـی گوینـد فرماندة آن درجة دریاسالاری دارد. صدای گلوله ها که در فضا طنین انداز می گردد آقای دریاسالار میفرماید: «آهـا! خوب زود متوجه شدند که چه شخصیت مهمی کشتی را هدایت می کنـد و ایـن تیراندازی مسلما به پاس احترام ورود اینجانب انجام می گیرد.» جناب فرمانده بـا همین تصورات باطل و واهی راه خود را ناگهان به طرف ساحل ادامه می دهد کـه ناگهان با شلیک دومی مواجه می شود. آقای دریاسالار باز هم بـه روی بزرگـواری خود نمی آورد و ادامة تیراندازی را به عنوان احترام و تجلیل تلقی می کنـد ولـی بـا شلیک سوم که گلوله ای به قسمت جلوی کشـتی اصـابت مـی کنـد تـازه متوجـه می شود که بایستی بیرق شیر و خورشید را پائین بیاورد.